زلف و رخسار تو ره بر دل بیتاب زنند رهزنان قافله را در شب مهتاب زنند شکوه‌ای نیست ز طوفان حوادث ما را دل به دریا زدگان خنده به سیلاب زنند جرعه نوشان تو ای شاهد علوی چون صبح باده از ساغر خورشید جهانتاب زنند خاکساران ترا خانه بود بر سر اشک خس و خاشاک سرا پرده به گرداب زنند گفتم : از بهر چه پویی ره میخانه رهی گفت : آنجاست که بر آتش غم آب زنند 🌹🌹🌹