بعد از چهل غروب رسیدم کنار تو پُر کرده جای تو بغلم را مزار تو چینم بجای شاخهٔ گل دور خاک قبر این چند شاخه دختر نیلی عذار تو با یاد آتش جگرت گریه می کنم شاید که اشک دیده‌ام آید به کار تو قلب من از لباس تنت پاره تر شده آیینه دلم شده این یادگار تو باخطبه های حیدری ام کوفه‌تا به شام نگذاشتم که کم بشود اقتدار تو یک جا نشد که سیر تماشا کنم تورا... از بس که رقص داده سرت نیزه‌دار تو افتاده یک شیارِ عمیقی به صورتم از ضربه های سنگِ عدو در جوار تو وقت گذر زکوچه برده فروش‌ها یادم نمی‌رود به خدا انکسار تو دیدم به کف گرفته زنی سنگ روی بام با کینه‌ای عجیب کشد انتظار تو معلوم شد زخندهٔ رجّاله‌های شهر او شرط بسته با همه روی شکار تو وقت نزول راس تو یادم نمی رود سر وانمو زخم رخ داغدارتو جایی ولی به‌سختی شام بلا نبود تیر نگاه وغیرت زخمیّ یار تو بزم یزید و تشت طلا چوب خیزران بوی شراب و لعل لب مشک بار تو؟!! ما را در آن میان به تماشا گذاشتند خون می چکید از نگه بی قرار تو حالا که گریه کردنمان بی کتک شده خالی است جای شاخه گل نوبهار تو برخیز و فکر موی سپید رباب کن گم کرده او دوباره تن شیر خوار تو ✍: 🔸🔹 اشعار آیینی 🔹🔸 https://eitaa.com/joinchat/4055105555C37d42a3592