عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
📖📚 📚 🗒🖋 #تیڪ_تاب 🖋🗒 رمان واقعانہ و عاشقانہ{❤️} ←دختر شینا→ نوشتۂ{✍} ←بهناز ض
📖📚 📚 🗒🖋 🖋🗒 توی دلم غوغایے بود. یڪدفعہ صداے در آمد. {🚪} صداے خنده و جیغ و داد بچــہ ها ڪہ بلند شد، فهمیدم صمدم برگشتہ.سر جانماز نشستہ‌بودم صمد داشت صدایم میزد:{🗣} - قدم! قدم جان! قدم خانـــــــــم ، ڪجایے؟{💓} دلم غنج رفت. آمدم توے اتاق. دیدم دو تا ساڪ بزرگ گذاشتہ کنار پشتے و بچہ‌ها {👧👦} را بغل کرده، آهسته سلام دادم. خندید و گفت:{🙂} سلام بہ خانوم خودم. چطورے قدم خانم؟{🙃} بہ روے خودم نیاوردم. سرسنگین جوابش را دادم ، اما تہ دلم قند آب میشد، گفت: ببین چے برایتان خریدم . خـدا کند خوشت بیاد.{🤗} و اشاره کرد به دو تا ساک کنار پشتے. رفتم توےآشپرخانہ و خودم را با آشپزی مشغول کردم{🙄} اما تمام حواسم بہ او بود، براے بچہ‌ها لباس خریده‌بود و داشت تنشان میڪرد.{😐} یڪدفعہ دیدم کہ بچہ‌ها با لباس نو ، آمدند آشپزخانہ{😶} نگران شدم لباس‌ها کثیف شوند، بغلشان ڪردم و آودمشان اتاق... تا مرا دید گفت:{😕} یڪ استڪان{☕️}چاے ڪہ بہ ما نمیدهے. اقلا بیا ببین از لباس{👗} هایے ڪہ برایت خریدم ، خوشت میاد؟!{😔} دید بہ این راحتے بہ حرف نمیام ، خندید و گفت: جان صمد بخند{😉} خندم گرفت؛ گفت: حالا کہ خندیدے آن ساڪ مال‌تو بہ جان قدم ، اگر میخواے اخم و تخم کنے، همین الان بلند مےشوم و میروم{😐}چند نفرے از بچہ‌ها دارند امشب میروند منطقہ{😌} دیدم نہ انگار قضیہ جدے است ، نمیشود از این‌جور ادا اطوارها درآورد. ساک را برداشتم و بردم آن یکے اتاق و لباس‌ها را پوشیدم{🤔} سلیقہ‌اش مثل همیشہ عالے بود. برایم بلوز و دامن پولڪ دوزے کہ تازه مد شده‌بود ، خریده‌بود. داشتم توے آینہ بہ خودم، نگاه میکردم{😍}کہ یکدفعہ سررسید و گفت{😅} بہ...بہ... قدم! بہ جان خودم ماه شدے. چقدر بہ تو میاد{😇} @Asheghaneh_Halal •{😎}• 📚 📖📚