عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_هشتاد_وپنج - این بار بابک هست - من بدون پول بازی نمی کنم. آدم هایی که کم
🍃🍒 💚 -اشکالی داره؟ -اینقدر که تو با این مهدوی جینگ شدی گفتم دیگه به جای سالن می ری مسجد شروین خندید. -گاهی می رم خونش. آرامشش رو دوست دارم -آخرش با همین آرامشش کار دستت می ده. بپا چیز خورت نکنه سعید این را گفت و سیگارش را روشن کرد و پاکت را به شروین تعارف کرد. شروین سوئیچ را چرخاند. -نمی خوام... * با هم دست دادند.سعید گفت: - کجا بودی؟ تو مگه کلاس نداشتی؟ -قراره به تو گزارش روزانه بدم؟ -ببین مادر! من باید بدونم بچم کجا می ره، با کی می گرده، چه کار می کنه، فردا بزنن پسرم رومعتاد کنن تو جوابشو میدی؟ شروین سری تکان داد و خندید: -ننه جون تو خودت مارو معتاد نکن، بقیه کاری با ما ندارن. از باشگاه چه خبر؟ بیکاری یه سر بریم؟ - من بیکارم اما رفتن یا نرفتن رو جیب تو تعین می کنه -آرش؟ آره. پول دارم. از کنف کردنش حال می کنم - کلاً کنف کردن حال میده -بریم؟ - الان کلاس دارم -مثبت بازی در نیار غیبت رو برا همین روزا خلق کردن دیگه -باور کن جا ندارم. همین جوری هم نمره نمی آرم، بابا تو می خوای انصراف بدی، من که مخم تاب بر نداشته -خیلی خب، اینقدر زَنجَموره نکن، برو سعید رفت و شروین رفت سراغ شاهرخ. در زد: - بیا تو در را باز کرد.لبخند شاهرخ با دیدنش پر رنگ شد. -سلام آقای کسرائی، بفرمائید بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒