•𓆩⚜𓆪•
.
.
••
#عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوپنجاهوهشتم
احمد جلوی طلافروشی پارک کرد و پیاده شدیم.
از پشت شیشه به طلاها خیره شدم.
احمد به گوشواره ای اشاره کرد و گفت:
اونو ببین ... اون بالایی سمت چپی
به جایی که اشاره کرد نگاه کردم و گفتم:
خیلی قشنگه ولی زنونه است.
به درد نوزاد و بچه نمی خوره
احمد اشاره کرد داخل برویم و گفت:
برای بچه نمیخوام واسه خودت
رویم را تنگ گرفتم لبخندم را زیر چادرم مخفی کردم و گفتم:
دستت درد نکنه.
ولی اومدیم واسه بچه محمد آقا چشم روشنی بخریم نه برای من.
احمد گفت:
حالا بیا بریم تو
هم برای بچه داداش میخریم هم برای شما هم برای دخترمون
وارد طلافروشی شدیم.
احمد سلام کرد و با طلا فروش مشغول صحبت شد.
من هم سرم را با نگاه کردن به طلاها گرم کردم.
احمد یک النگوی کوچک برای چشم روشنی و همان گوشواره ای که نشانم داد را برای من خرید.
پولش کم بود و نتوانست برای دختر آینده اش هم طلا بخرد ولی گفت بعدا دوباره می آییم و برای او هم خرید می کنیم.
به خانه سوگل رفتیم.
دختری سبزه اما به شدت خواستنی در بغل سوگل بود.
نامش را فاطمه گذاشته بودند و پدر احمد در گوشش اذان و اقامه گفته بود.
احمد که بیرون نشسته بود به شدت ذوق دیدنش را داشت.
وقتی نوزاد شیر خورد و شکمش سیر شد مادر احمد او را بغل گرفت بیرون برد و نشان احمد داد.
صدای ذوق و قربان صدقه رفتن های احمد به گوش می رسید و لبخند بر لب من و سوگل و باقی مهمان ها نشاند.
احمد همین بود. بی خجالت همیشه احساسات واقعی و عمیقش را ابراز می کرد.
به نظر من همین او را خواستنی، بزرگ و قابل احترام می کرد.
یک ساعتی نشستیم و بعد خداحافظی کردیم و به خانه برگشتیم.
احمد ماشین را پارک کرد که پرسیدم:
میای خونه؟ سر کار نمیری؟
احمد گفت:
نه دیگه میخوام بیام یکم با خانومم وقت بگذرونم.
از دل دخترمم در بیارم براش چیزی نخریدم.
از حرفش خندیدم و گفتم:
فکر نکنم ناراحت شده باشه.
_دخترم اگه به مامانش بره خیلی عاقل میشه. معلومه که با این چیزا ناراحت نمیشه.
ناراحتم بشه باباش خودش نازشو میخره از دلش در میاره.
_این حرفا رو می زنی دلم دختر میخواد.
_ان شاء الله که بچه مون دختره
نشد هم غصه نخور به زودی بعدش برای دختر یه کاری می کنیم.
از حرف احمد داغ شدم و زیر لب استغفار گفتم.
احمد بلند بلند خندید و با هم از ماشین پیاده شدیم.
وارد خانه که شدیم چادرم را از سرم در آوردم و روی زمین انداختم.
احمد که پشت سرم به اتاق آمد مثل همیشه چادرم را برداشت و با احترام تا زد.
این رفتارش برایم سوال بود ولی هیچ وقت از او علت این که چادرم را بر می دارد و تا می زند را نپرسیدم.
فکر می کردم روی نظم و تمیزی حساس است اما طوری با چادرم برخورد می کرد که انگار یک شیء مقدس یا یک شخصیت بزرگ و قابل احترام است.
غرق نگاه به او بودم که داشت چادرم را تا می زد.
احمد نیم نگاهی به من کرد و چادرم را سر طاقچه گذاشت و گفت:
یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم:
#ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•