عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩💞𓆪• . . •• #عشقینه •• #مسیحای_عشق #قسمت_چهل‌وهشت و واکنش مامان . . . باحوصله و بادقت تمام حرف‌ه
•𓆩💞𓆪• . . •• •• شروع می‌کند به خوردن، من هم. اما نمیتوانم نگاهش نکنم . . . دوست‌داشتنی است . مرد جوان بیست و شش ساله‌ای که برابرم نشسته، برایم حکم پدر را دارد . پدری که در وانفسای گناه آلود دنیا، در میان این همه تاریکی دستم را گرفت و قدم به قدم، با مهربانی، راه رفتن در مسیر حق را به من آموخت. نمیتوانم دوستش نداشته باشم! ★ برای بار دوم، باند فرودگاه، صدایمان می‌زند: مسافرین محترم پرواز ۶۹۲ هواپیمایی ایران، به مقصد لندن . . . عمو چمدانم را از بابا می‌گیرد. بابا با نگرانی نگاهم می‌کند و به طرف عمو برمی‌گردد؛ قبل از اینکه چیزی بگوید، عمو می‌گوید: نگران نباشین، حواسم بهش هست.. مامان محکم بغلم می‌کند: مراقب خودت باش، اصلا به اینجا فکر نکن. تا میتونی خوش بگذرون. دیسکو برو، خرید کن و اصلا به اتفاقاتی که این چندوقت اینجا افتاد فکر نکن، باشه؟ + مراقب خودتون باشید، می‌خوام بدونید که خیلی دوستون دارم. بابا هردویمان را بغل می‌کند. از مامان جدا میشوم و در آغوش مردانه‌ی بابا فرو می‌روم. دوباره مامان را بغل می‌کنم. بابا، عمو وحید را بغل می‌کند و می‌شنوم آرام می‌گوید: مراقبش باش، کاری کن وفتی برگشت، بشه همون نیکی خودم . . . در دلم، عمو را تحسین می‌کنم. طوری وانمود کرده که اصلا، هیچکس تمایالت مذهبیش را در این دو روز ندید. مامان و بابای من خیال می‌کنند می‌روم که آزاد و متجدد بازگردم، اما حتی فکرش را هم نمیکنند که می‌روم تا کامل شوم... شاگردی عمو را بکنم در مکتب دینداری... بابا پیشانی‌ام را می‌بوسد، چند قدم عقب می‌روم... بغض کرده‌ام.. عمو دستم را می‌گیرد و راه میافتیم.. برایشان دست تکان می‌دهم و می‌بینم بغض مامان می‌ترکد و به آغوش بابا پناه می‌برد.. عمو دستش را دور گردنم می‌اندازد و من را به خودش فشار می‌دهد اشک‌هایم مهلت ریختن پیدا می‌کنند... سوار هواپیما می‌شویم. حالم گرفته، حوصله حرف زدن ندارم. از شیشه به صف مرتب هواپیماها نگاه می‌کنم. پلکان از ورودی دور می‌شود و در هواپیما را می‌بندند. عمو صدایم می‌زند، برمی‌گردم و شکار دوربین عمو می‌شوم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💞𓆪•