💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . آرام آرام انگشتانم باز میشوند. ناخودآگاه لبخندِ نصفه ای میزنم؛او... او نگران من شده! سرش را پایین میاندازد. باز هم اختیار از کف داده ام. نفس عمیقی میکشم،گلویم را صاف میکنم و نگاهم را از نیکی میگیرم... من،در برابر این اسطوره ی اخلاق،بی اختیارم... بعید نیست،کاری دست خودم دهم... سر تکان میدهم،تا افکار پریشان،سرم را ترک کنند. به طرف بالکن میروم،نیکی پشت سرم میآید. صدای ذوق زده اش،مرا به وجد میآورد. :+وای خدای من... اینجا چقدر خوبه نگاهی به بالای ساختمان میاندازم،از پشت بام تا اینجا،به اندازه ی دوطبقه فاصله هست. :_چی‌اش خوبه؟ +:وای پسرعمو.. فکرشو بکنین وقتی بارون میباره، آدم میتونه بشینه اینجا و کتاب بخونه.. یا حتی زمستونا،بشینه اینجا و دونه های برف رو بشماره... خیلی قشنگه.. من نمیدونستم اینجا بالکن هست نگاهش میکنم،من او را....او منظره ی شهر را... خنده ام میگیرد... دختر یکی از ثروتمندترین مردان این شهر، از دیدن یک بالکن کوچک چندمتری در پوست خودش نمیگنجد... نمیتوانم نظرم را به زبان نیاورم. :_تو خیلی احساساتی هستی! +:همه ی آدما احساساتی ان... ِب بلاتکلیفی ام یخ میزنم بازهم در قطب جنو . سرمای قلبم را به کلامم منتقل میکنم. :_نه.. من نیستم خودم را گول میزنم.. مگر میشود احساس نداشته باشم،وقتی در کنار او،مثل پسربچه ها ذوق میکنم،میخندم ،عصبانی میشوم و به طرفة العینی آرام... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝