#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_صد_چهل_دو
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
میدونستم بخاطر اینکه الی منو معتاد کرده بود عذاب وجدان داشت و خودشو لعنت میفرستاد اما خودمو زدم به کوچه ی علی چپ و گفتم:خدا لعنت کنه کسی روکه معتادش کرد پس به شما ربطی نداره،،لطفا خودتونو لعنت نفرستید…دوباره سکوت کرد و پیامی نفرستاد..با خودم گفتم:باید آمارشو در بیارم و بفهمم که هنوز منو دوست داره یا نه؟؟؟باید در مورد پدیده هم سوال کنم تا متوجه بشم که در مورد من بهش حرفی زده یا مثل خیلی از خانمها گفته که باباش مرده،.اون شب دلم هوای بچه امو کرد…هیچ وقت تا این حد دلم نمیخواست که پدیده رو ببینم.اصلا یادم نمیفتاد که من بچه دارم یا نه؟اما اون شب دلم برای بچه ام لرزید…با خودم سن پدیده رو حساب کردم و فهمیدم که الان باید ۸-۹سالش باشه..وای خدای من….چه زود بزرگ شده بود و من هنوز موفق نشده بودم ببینمش..الی منو فالوو کرده بود اما من اصلا به این فکر نکرده بودم که برم پستهاشو نگاه کنم و ببینم عکسی از پدیده گذاشته یا نه.؟؟سریع رفتم برای دیدن..اولین پست عکس خودش پشت میز مدیریت بود.عکسها و پستها رو تند تند رد کردم و رسیدم به یه دختربچه با لباس فرم مدرسه….
ادامه در پارت بعدی 👇
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده