✍رمان زیبای 📚
#جان_شیعه_اهل_سنت
🔻
#قسمت_بیست_وسوم
نگاهها به سمت در چرخید👀🚪 که عبدالله چابک از جا پرید تا در را باز کند و لحظاتی بعد بازگشت و یکسر به سمت کمد دیواری رفت که مادر پرسید:
_«چی شده؟»
عبدالله همچنانکه در طبقات کمد به دنبال چیزی میگشت، پاسخ داد:
_«آقا مجیده! آچار میخواد. میگه شیر دستشویی خراب شده.»
که مادر با ناراحتی سؤال کرد:😒
_«اونوقت تو این بنده خدا رو دمِ در نگه داشتی که براش آچار ببری؟»
عبدالله دست از جستجو برداشت و متعجب پرسید:😟
_«خُب چی کار کنم؟»
مادر از جا بلند شد و در حالیکه به سمت چوب لباسی میرفت تا چادرش را سر کند، اعتراض کرد:
_«بوی غذا تو خونه پیچیده، تعارف کن بیاد تو!»
عبدالله که تازه متوجه شده بود، کمد را رها کرد و به سرعت به سمت در بازگشت. لقمه نانی را که برداشته بودم، دوباره در سفره گذاشتم و برای سر کردن چادر به اتاق رفتم. چادرم را که سر کردم، در آیینه نگاهی به چهرهام انداختم.
صورتم از شدت گریههای ساعتی پیش پژمرده شده بود و سفیدی چشمانِ پُف کردهام، به سرخی میزد. 😒دوست نداشتم او مرا با این رنگ و رو ببیند، ولی چارهای نداشتم و باید با همین صورت افسرده به اتاق باز میگشتم.
چند دقیقهای گذشت و خبری از عبدالله و آقای عادلی نشد که محمد خندید و گفت:
_«فکر کنم روش نمیشه بیاد تو!»
و حرفش تمام نشده بود که بلاخره عبدالله او را با خودش آورد.
با لحنی گرم و صمیمی به همه سلام کرد و با نجابت همیشگیاش آغاز کرد:
_«شرمنده! نمیخواستم مزاحم بشم. ولی شیر دستشویی آشپزخونه خراب شده بود...»😊
که مادر با مهربانی به میان حرفش آمد: _«حالا برای درست کردن شیر وقت زیاده. بفرمایید سر سفره، شما هم مثل پسرم میمونی.»😊
در برابر مهربانی مادر، صورتش به خندهای ملیح گشوده شد و با گفتن
_«خیلی ممنونم!»☺️ سر سفره، جایی که عبدالله بین خودش و محمد برایش باز کرده بود، نشست.
مادر بشقابی غذا کشید🍛 و با خوشرویی به دست آقای عادلی داد و گفت:
_«شاید مثل غذاهای خودتون خوشمزه نباشه! ولی ناقابله.»😊
که لبخندی زد و جواب داد:
_«اختیار دارید حاج خانم! اتفاقاً غذاهای بندر خیلی خوشمزهاس!»😇
محمد ظرف ترشی را جلوتر کشید و با خنده گفت:😄😋
_«با ترشی بخور، خوشمزهترم میشه!» سپس دستی روی پای آقای عادلی زد و پرسید:
_«حالا خودت یاد گرفتی غذای بندری درست کنی؟»
از این سؤال محمد، خندید و گفت:😃
_«هنوز نه، راستش یه کم سخته!» ابراهیم همانطور که برای ساجده لقمه میگرفت، با شیطنت جواب داد:
_«باید بیای پیش مامان، بهترین غذاهای بندری رو بهت یاد میده!»
و پدر علاقه خاصی به کسب و کار داشت که بحث را عوض کرد و پرسید:
_«وضع کار چطوره آقا مجید؟»
و او تنها به گفتن «الحمدالله!» اکتفا کرد که پدر دوباره پرسید:
_«از حقوقت راضی هستی؟»
لحظهای مکث کرد و سپس با صدایی آکنده از رضایت پاسخ داد:
_«خدا رو شکر! خوبه! کفاف زندگی من رو میده حاج آقا.»
که ابراهیم مثل اینکه یاد چیزی افتاده باشد، خندید و رو به محمد کرد:
_«محمد! عصری نبودی ببینی این پسره چجوری از حقوقش حرف میزد! اگه همسایهمون نبود، خیال میکردم پسر امیر کویته!»😄
محمد لقمهاش را قورت داد و متعجب پرسید:
_«کی رو میگی؟»😟
و ابراهیم پاسخ داد:
_«همین لقمهای که عیال بنده گرفته بود!»😉
زیر چشمی به پدر نگاه کردم و دیدم با آمدن نام خواستگار، دوباره هالهای از اخم😠 صورتش را پوشانده است که لعیا همچنانکه خُردههای غذا را از روی پیراهن ساجده جمع میکرد، پاسخ کنایه ابراهیم را با دلخوری داد:
_«من چه لقمهای گرفتم؟!!! من فقط راوی بودم.»😧
محمد که به کلی گیج شده بود، پرسید:
_«قضیه چیه؟»🙁
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚
#جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم
#فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶
@asheghaneruhollah 🔷