✍️رمان زیبای 📚 🔻 رنگ مادر پریده بود و از درد، روی شکمش خم شده بود😖 که با نگرانی به سمتش رفتم و گفتم:😰 _«مامان! دراز بکش تا برات نبات داغ بیارم.» چشمانش را که از درد بسته بود، به سختی گشود و با صدای ضعیفی پاسخ داد: _«نمی‌خواد مادرجون! چیزی نیس!» وقتی تلخی درد را در چهره‌اش می‌دیدم، غم عمیقی بر دلم می‌نشست و نمی‌دانستم چه کنم تا دردش قدری قرار بگیرد که دستم را گرفت و گفت: _«الهه جان! دیشب که شوهرت نبوده، حالا هم که اومده، تو اینجایی، دلخور میشه! پاشو برو خونه‌ات.» دستش را به گرمی فشردم و گفتم: _«مامان! من چه جوری شما رو با این حال بذارم و برم؟»😒 که لبخند بی‌رمقی زد و گفت: _«من که چیزیم نیس! عصبی شدم دوباره دلم درد گرفته! خوب میشه!» و بلاخره با اصرارهایش مجبورم کرد تا تنهایش بگذارم و به طبقه بالا نزد مجید بروم.😔🚶‍♀️ درِ اتاق را که باز کردم، دیدم مجید روی مبل نشسته و مثل اینکه منتظر بازگشت من باشد، چشم به در دوخته است. لبخندی زدم و گفتم: _«فکر کردم خسته بودی، خوابیدی!» با دست اشاره کرد تا کنارش بنشینم و با مهربانی پاسخ داد: _«حالا وقت برای خوابیدن زیاده!» کنارش که نشستم، دست در جیب پیراهن سورمه‌ای رنگش کرد و بسته کوچکی که با زَر ورق بنفشی کادوپیچ شده بود، در آورد و مقابل نگاه مشتاقم گرفت که صورتم از خنده پُر شد و هیجان زده پرسیدم: _«وای! این چیه؟»😍 خندید و با لحن گرم و گیرایش پاسخ داد: _«این یعنی این که دیشب تا صبح به فکرت بودم و دلم برات خیلی تنگ شده بود!»😊 هدیه را از دستش گرفتم و با گفتن «خیلی ممنونم!» شروع به باز کردن کاغذ کادو کردم.🎁 در میان زَر ورق، جعبه کوچکی قرار داشت که به نظر جعبه جواهرات می‌آمد و وقتی جعبه را گشودم با دیدن پلاک طلا حیرت زده شدم. ❤️پلاک طلایی که به زنجیر ظریفی آویخته شده و در میان حلقه باریکش، طرحی زیبا از نام "الهه" می‌درخشید.❤️ برای لحظاتی محو زیبایی چشم‌نوازش شدم و سپس با صدایی که از شور و شعف به لکنت افتاده بود، گفتم: _«مجید! دستت درد نکنه! من... من اصلاً فکرش هم نمی‌کردم! وای مجید! خیلی قشنگه!»😍☺️ کاغذ کادو را از دستم گرفت و در جواب هیجان پُر ذوقم، با متانت پاسخ داد: _«این پیش قشنگیِ تو هیچی نیس!»😍❤️ نگاهش کردم و با لحنی که حالا پیوندی از قدردانی و نگرانی بود، پرسیدم: _«مجید جان! این هدیه به این گرونی فقط برای یه شب تنهاییِ منه؟»😇 چشمانش را به زیر انداخت، لحظاتی سکوت کرد و بعد با حیایی لبریز مهربانی پاسخ داد: _«هم آره هم نه! راستش هدیه روز زن هم هست!»😉 و در مقابل نگاه پرسشگرم، صادقانه اعتراف کرد: «خُب امروز تولد حضرت زهراست (سلام الله علیها) که هم روز مادره و هم روز زن!»😌 سپس چشمانش در غمی کهنه نشست و زمزمه کرد:😔 _«من هیچ وقت نتونستم همچین روزی برای مامانم چیزی بخرم! ولی همیشه برای عزیز یه هدیه کوچیک می‌گرفتم!» و بعد لبخندی شیرین در چشمانش درخشید: _«حالا امسال اولین سالی بود که می‌تونستم برای همسر نازنینم هدیه بخرم!» می‌دانستم که بخاطر تسننِ من، از گفتن مناسبت امروز اینهمه طفره می‌رفت و نمی‌خواستم برای بیان احساسات مذهبی‌اش پیش من، احساس غریبی کند که لبخندی زدم و گفتم: _«ما هم برای حضرت فاطمه (علیها السلام) احترام زیادی قائل هستیم.»☺️ سپس نگاهی به پلاک انداختم و با شیرین زبانی زنانه‌ام ادامه دادم: _ «به هر مناسبتی که باشه، خیلی نازه! من خیلی ازش خوشم اومد!»😌 و بعد با شیطنت پرسیدم: «راستی کِی وقت کردی اینو بخری؟»😉 و او پاسخ داد: _«دیروز قبل از اینکه برم پالایشگاه، رفتم بازار خریدم!»😍 سپس زنجیر را از میان انگشتانم گرفت و با عشقی که بیش از سرانگشتانش از نگاهش می‌چکید، گردنبند را به گردنم بست.🤗 سپس با شرمندگی عاشقانه‌ای نگاهم کرد و گفت: _«راستی صبح جایی باز نبود که شیرینی بخرم! شرمنده عزیزم!» که به آرامی خندیدم و گفتم: _«عیب نداره مجید جان! حالا بشین تا من برات چایی بریزم!» ولی قبل از اینکه برخیزم، پیش دستی کرد و با گفتن_ «من می‌ریزم!» با عجله به سمت آشپزخانه رفت و همچنان صدایش از آشپزخانه می‌آمد : _«امروز روز زنه! یعنی خانم‌ها باید استراحت کنن!» از اینهمه مهربانی بی‌ریا و زیبایش، دلم لبریز شعف شد! او شبیه که نه، برتر از آن چیزی بود که بارها از خدا تمنا کرده و در آرزوی همسری‌اش، به سینه بسیاری از خواستگارانم دست رَد زده بودم!☺️😇 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷