🔰روایت خانم عبادی از هرمل لبنان
🔶مادر مستاصل
چند دقیقه ای بود زیر نظر داشتمش
بانویی جوان که با حالت استیصال پشت درب انبار ایستاده بود و به اطراف نگاه میکرد کاملا معلوم بود خجالت میکشد سر حرف را با کسی بازکند
بقیه هم مشغول کار خود بودند انقدر سرهمه شلوغ بود که کسی او را نمی دید
یکی بارها راخالی میکرد
یکی مینوشت
یکی نان ها راجابجا میکرد و...
به سراغش رفتم
برای حفظ کرامتش دوربین راقطع کردم
حدودا بیست و سه سالش بود بایک بچه کوچک
همسرش در عراق بود و انقدر تحولات سوریه سریع اتفاق افتاده بود که نتوانسته بود خود را به خانواده برساند
حالا همسر جوان وفرزند کوچکش خود را همراه همسایه ها وسایر نازحین به هرمل رسانده بود
پنج روزی میشد که در راه است
خسته وگرسنه از راه رسیده بود
حتی یک زیر انداز نداشت که رویش بنشیند
کودکش گریه میکرد
گفتم چه کاری برایت انجام دهم
گفت کودکم گرسنه است
از دیروز چیزی نخوردیم
تب دارد
به سر کودک دست زدم
دستانم از تب صورتش سوخت
وقلبم از حرارت پیشانی کودک اتش گرفت
دستان و گونه های کودک از سرخی هوا ترک خورده بود
به سوی ماشین امدم
شب قبل لقمه های گوشت کوبیده را اماده کرده بودم
انها را با یک بسته نان برایش بردم
مادر جان تازه گرفت
از من دورشد
در گوشه خرابه نشست
با اشک لقمه را کوچک کرد ودر دهان کودک گذاشت...
کودک او سیر شد اما کودکان گرسنه حالا دور من را گرفته بودند و دستان من خالی😭😭
فقط نان اندکی داشتم که از تعارفش به بچه ها خجالت میکشیدم
🇮🇷🇱🇧🇮🇷🇱🇧🇮🇷🇱🇧🇮🇷🇱🇧🇮🇷🇱🇧
https://eitaa.com/safarnameh_lobnan
🆔
@Khezri_ir