🔸مقیم لندن بود؛ تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. 🔹راننده بقیه پول را که برمی گرداند ۲۰ سنت اضافه تر می دهد! 🔸می گفت:چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه؟ 📌آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم: آقا این را زیاد دادی … 🔻گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و 🔹گفت: آقا از شما ممنونم . 🔸پرسیدم بابت چی؟ 🔹گفت: می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم. 📌فردا خدمت می رسیم! 🔹تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد . من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم … 👌شما ایمانتان را چند میفروشید... !!!؟ @asiabsar