دیبس بیلچه را برداشت و آرام و مصمم، سوراخی عمیق در شن درست کرد. متوجه شدم که یکی از سربازهای انتخابی را تکه تکه کرده است. سوراخ را که کند، سرباز تکه تکه شده را با دقت توی سوراخ گذاشت و با بیلچه روی آن شن ریخت. سوراخ را پر از شن کرد و با پشت بیلچه روی شن کوبید. بعد اعلام کرد: «این یکی دفن شد. این یکی شانس بالا رفتن از تپه رو نداشت. و البته، این یکی به بالای تپه نمیرسه. اون می خواست که بره بالا. اون می خواست که با بقیه باشه، آرزو هم داشت. اون می خواست تلاش بکنه. اما هیچ شانسی نداشت. دفن شد.» من با تکرار حرف هایش توضیح دادم: «پس این یکی دفن شد. شانس از تپه بالا رفتن رو از دست داد و نتونست به قله‌ی تپه برسه.» دیبس خودش را به سمت من خم کرد و گفت: «اون دفن شد و نه تنها دفن شد، بلکه من یک تپه‌ی دیگه، یک تپه ی بزرگ، بلند و محکم روی قبرش درست می‌کنم هرگز، هرگز دوباره این شانس رو نداره که بره بالای تپه!» با دستهایش شن را روی گور سرباز مدفون ریخت و تپه ای درست کرد. تپه که درست شد، شن ها را از دستش پاک کرد، پاهایش را جمع کرد و چهار زانو نشست. همانجا نشست من نگاه کرد. آرام گفت: «اون پدر من بود.» و از جعبه ی شن بیرون آمد پرسیدم: «این پدرت بود که زیر تپه دفن شد؟» جواب داد: «بله، پدرم بود.» زنگ کلیسا به صدا درآمد. دیبس تعداد زنگها را شمرد. گفت: «یک. دو. سه. چهار. ساعت چهاره. توی خونه من یک ساعت دارم و ساعت بلدم.» پاسخ دادم: «ساعت داری؟ و می تونی ساعت رو بگی؟» گفت: «بله. ساعتهای مختلفی هست. بعضیها رو کوک می کنی. بعضی ها الکتریکی هستن. بعضیها زنگ می زنن. بعضی ها آهنگ می زنن.» پرسیدم: «شما توی منزل چه جور ساعتی دارین؟» به نظر می آمد دیبس با این بحث روشنفکرانه می خواست از دفن «پدر» فاصله بگیرد. منهم همراهی اش کردم. این کار به او وقت می داد روی احساسی کار کند که در باره پدرش داشت. به نظر می رسید زیر بار این احساسات در حال خفه شدن است. انگار از آنچه انجام داده، ترسیده و در جستجوی بازگشت به مکانی امن برای خود است. مثل همین بحث در باره ی اشیاء، در این جا و در این ساعت. به او فشار نیاوردم که در باره ی احساساتش صحبت کند. @asoorikbook