برکه ی دوستی 🌹 یکی بود یکی نبود. در یک برکه ی کوچک ؛ چند غورباقه ولاک پشت کنارِ هم زندگی می کردند. وباهم دوستانِ مهربانی بودند. بچه غورباقه ها و بچه لاک پشت ها کنارِ برکه باهم بازی می کردند. وگاهی پروانه ها هم به جمع شان اضافه می شدند. یک روز که همه باهم دنبال بازی می کردند؛ پروانه ی خال خالی از برکه دور شدو بچه غورباقه هم به دنبالش . رفتند و رفتند واز برکه خیلی دور شدند. آنقدر مشغول بازی بودندکه اصلا نفهمیدند؛ از برکه خیلی دورشده اند. بچه غورباقه صدایی وحشتناک شنید . یک دفعه ایستاد و به دور و برش نگاه کرد. همه جا برایش نا آشنا بودو صدای غرش حیوانی از پشتِ بوته ها می آمد. ترسیدو پروانه را صدا زدو پرسید: _ اینجا کجاست؟ پروانه گفت: _نمی دانم . تا حالا اینجا نیامده ام . باید برگردیم برکه ولی از کدام طرف؟. غورباقه گریه اش گرفته بود و مادرش را صدا می زد. پروانه کمی فکر کردو گفت: _نترس الان از یکی کمک می گیرم. وبه بالای درختی پریدکه کبوتری لانه داشت. واز او کمک خواست. کبوتر گفت: _من نمی توانم ازروی تخم هایم بلند شوم . چون نزدیک است جوجه هایم بیرون بیایند .ولی الان سنجاب را صدامی کنم که به شما کمک کند. بعد سنجاب را صدا زدو او آمد. وقتی فهمید چه خبر شده . گفت: _نگران نباشید؛ من می دانم برکه کجاست. هر دوی شما پشتِ من بنشینید تا شما را به آنجا ببرم. بعد هر دو بر پشتِ سنجاب نشستند و او دوان دوان به سمتِ برکه رفت. صدای غرش وحشتناک هم چنان می آمد. وسنجاب سرعتش را زیاد کرد. وقتی رسیدند هوا داشت تاریک می شدو لاک پشت ها و غورباقه ها همه منتظر کنار برکه ایستاده بودند. مامان وبابای غور باقه هم همه جا را گشته بودند و نگران بودند. همه از دیدنِ آنها خوشحال شدندو از سنجاب تشکر کردند. و بچه ها قول دادند که دیگر بی اجازه خانواده ؛ وتنهایی از خانه دور نشوند. از آن روز به بعد دوستِ جدیدی هم پیدا کرده بودند. و سنجاب هر روز می امد وبا انها بازی می کرد. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون