-کودکانه تنها بازی نکن🌹 ریحانه کنارِ مادرش نشست. صدای قیرچ قیرچ چرخ خیاطیِ مادر را دوست داشت. تشک عروسکش را پهن کرد و آن را رویش گذاشت. دستش را روی پای مادر گذاشت و گفت: -مامان جون، کِی میای بازی کنیم. مادر با لبخند نگاهش کرد و گفت: -عزیزم این لباس رو باید تا عصر آماده کنم. دیدی که صاحبش زنگ زد و گفت میاد دنبالش. خودت بازی کن. ریحانه بغض کرد و گفت: -خسته شدم‌. همه اش تنهایی بازی کنم. مادر صدایش را نشنید. ریحانه به عروسکش نگاه کرد. چشمانش را بسته بود و راحت خوابیده بود. او هم سرش را روی بالش عروسکش گذاشت و مثل او چشمانش را بست. با خودش گفت: -کاش بابا به آسمان نمی رفت. همه چیز برایمان می خرید. و مادر مجبور نبود خیاطی کند. با من بازی می کرد. یک دفعه درِ جعبه سوزن نخ باز شد. سنجاق قفلی و بچه هایش بیرون پریدند. سنجاق قفلی گفت: -غصه نخور. ما هستیم. بیا با ما بازی کن. ریحانه خندید و گفت: -چی بازی؟ سنجاق قفلی گفت: -طناب بازی. من و بچه هام همیشه طناب بازی می کنیم. ریحانه گفت: -من فقط عروسک بازی بلدم. سنجاقک ها پریدند وسط و گفتند: -کاری نداره. ما بهت یاد می دیم. ببین اینجا پارکِ ماست. بعد سنجاق قفلی سر نخ را کشید و گفت: -اینم طنابِ ما. بچه ها با هم بپرید. سنجاقک ها دست همدیگر را گرفتند و با هم پریدند. دگمه زرد هم از ته جا نخ سوزنی بیرون آمد و گفت: -منم بازی. ریحانه گفت: -چقدر شکلِ خورشیدی. سنجاقک ها می پریدند و آواز می خواندند. ریحانه هم با آن ها آواز می خواند. (شمع وگل و پروانه. دگمه و سنجاق و ریحانه. بابا کجاست تو آسمون. مامان می دوزه برامون لباس های قشنگ قشنگ می پوشیم، زبر و زرنگ ) وقتی چشمهایش را باز کرد. هنوز لبخند روی لبهایش بود. و شعر را برای خودش می خواند. با خودش گفت: -دیگه تنها بازی نمی کنم. جعبه نخ و سوزن را برداشت و درش را باز کرد. (فرجام پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون