#داستان- کودکانه
قربانی🌹
اسماعیل دست پدر را گرفت. قدم برداشت و گفت:
-پدر جان من آماده ام. بریم.
پدر لبخند زد وگفت:
-آفرین به تو.
دست در دست هم به راه افتادند.
نزدیک قربانگاه شدند. پدر ایستاد و سر به آسمان بلند کرد و گفت:
-پروردگارا، این قربانی را از من بپذیر.
اسماعیل سرش را پایین انداخت و گفت:
-پدر جان، چشمانم را ببند. تا راحت تر فرمان خدا را اجرا کنی.
پدر گفت:
-برای انجام دادن فرمان خدا، شک ندارم. نگران نباش.
اسماعیل نشست و گفت:
-منم راضی ام به رضای خدا. فرمان خدا را اجرا کن.
پدر چاقو را در آورد. آن را زیر گلوی اسماعیل گذاشت. ولی هر کاری کرد، چاقو نَبُرید.
با تعجب به چاقو نگاهش کرد.
سنگی در نزدیکی اش بود. چاقو را به آن زد.
سنگ از هم پاشید. با تعجب چاقو را بالا آورد.
با خودش گفت:
-این که تیزه.
خواست دوباره چاقو را زیر گلوی اسماعیل بگذارد ، که صدایی از آسمان شنید:
-از تو قبول کردیم. اینک به جای فرزندت، این گوسفند را قربانی کن.
و گوسفندی را جلوی رویش دید.
با خوشحالی اسماعیل را بلند کرد. او را بغل کرد و بوسید و گفت:
-پسرم، خدا از ما قبول کرد.
بعد گوسفند را در راه خدا قربانی کرد.
و هر دو خوشحال از رضایت خدای مهربان به خانه برگشتند.
عید قربان، عید بندگی کردن، مبارک باد🌺
(فرجام پور)
⛔️کپی ممنوع و حرام است⛔️
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون