#داستان_ کودکانه
شب یلدا 🌹
صدای قُل قُل سماور، در اتاق پیچیده بود.
همه دور کرسی نشسته بودند.
علی برای بقیه فالِ حافظ می خواند.
پدر بزرگ، هندوانه را قاچ کرد. سهم همه را داد. پدر از خاطراتِ شب های یلدا می گفت. حسن، هر چه می شنید نقاشی می کرد. با شنیدنِ خاطراتِ پدر، همه می خندیدند.
مهدی پستانکش را گم کرد.
لحافِ کرسی را بالا زد. به دنبالش گشت.
همه جا تاریک بود. با نورِ کم منقل، زیر کرسی را دید.
چند جفت پا که مرتب تکان می خوردند.
لبه تشک را بالا زد. ولی پستانکش نبود.
چهار دست و پا به جلو رفت. دستش به چیزی خورد. با ترس دستش را کشید.
اما با خود گفت"شاید پستانک باشد."
دوباره دستش را جلو برد. صدایی شنید": وای بچه چه کارِ من داری؟"
از شنیدنِ صدای نازک و مسخره، خنده اش گرفت. خندید و گفت:" تو دیگه کی هستی؟"
موش کوچولو نزدیک شد و گفت:" منم دیگه موشی. اصلا خودت کی هستی؟ اینجا چی می خوای؟"
مهدی گفت:" من اومدم خونه بابابزرگم. شب یلداست."
موشی گفت:" آها! می گم تا حالا ندیدمت. پس بگو. حالا این زیر چی می خوای؟"
مهدی گفت:" پستونکم گم شده."
موشی گفت:"پستونک چیه؟"
بعد دستش را نزدیک آورد وگفت:" این؟"
مهدی با خوشحالی پستانکش را گرفت ودر دهانش گذاشت.
یک دفعه پای علی دراز شد و به موشی خورد. موشی محکم به منقل خورد.
مهدی، موشی را گرفت و گفت:" بیا توی بغلم." بعد موشی را از زیر لحاف بیرون آورد. صدای خنده همه به گوش می رسید.
یک سیب از بالای کرسی قِل خورد و افتاد.
موشی آن را برداشت و به مهدی داد.
دوتایی با سیب،ِ توپ بازی کردند.
موشی گفت:"من شب یلدا رو دوست دارم. چون تنها نیستم."
مهدی خندید وگفت:" منم دوست دارم. آخه منم دیگه تنها نیستم."
آنقدر بازی کردند تا
مهدی همان جا خوابش برد.
(فرجام پور)
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون