آرام و با احتیاط رانندگی کرد. بالاخره پا روی ترمز گذاشت و ایستاد. امید چشمانش را باز کرد. به اطراف نگاه کرد. جایی ناآشنا بود. کمربندش را باز کرد و پیاده شد. محسن هم پیاده شد و کیسه ای را از صندلی عقب برداشت. در را بست و به سمت ِ امید آمد. دستش را دراز کرد تا دستِ او را بگیرد. پرسید :"خوبی؟" امید لبخندی زد و گفت:"خوبم خیالت راحت.اینجا کجاست؟" محسن لبخند زد و گفت:"اینجا خونه چند تا از دوستامه. می خوام با اونا آشنا بشی. خیلی با حالند." با خودش گفت:"یعنی محسن هم اهلِ حاله؟" خیلی عجیب بود شنیدنِ این حرفا از محسن. صدای شُر شُر آب به گوش می رسید وکمی جلوتر، امامزاده ای مشخص بود. با تعجب به اطرافش نگاه کرد و به دنبالِ محسن راه افتاد. صدای آوازِ جیر جیرک ها فضا پر کرده بود. کمی که جلوتر رفتند، صدای نوایی دلنواز به گوشش رسید. چه می گفت؟ مشخص نبود. ولی هر چه بود، دل را نوازش می داد. نفس عمیقی کشید. هر چه نزدیک تر می شدند، صدا واضح تر می شد. بالاخره محسن ایستاد و گفت:"رسیدیم" به اطراف نگاه کرد. جز چند قبر که برفرازشان، شمع و چراغ روشن بود، چیزی ندید. با تعجب به محسن نگاه کرد. محسن لبخند زد و گفت:"اینا رفقای من هستند. خیلی با حالند. هر وقت دلم می گیره میام اینجا. با هاشون دردِ دل می کنم. کلی سبک می شم. امتحانش ضرر نداره رفیق. بشین و باهاشون صحبت کن." بعد هم پاشد و رفت. امید با تعجب به سنگ قبر ها نگاه کرد. روی هر سه تا قبر با رنگ قرمز نوشته شده بود "شهیدِ مدافع حرم" 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490