نفسش را با حرص بیرون فرستاد. عجیب احساس تنهایی می کرد. کاش لا اقل زهرا کنارش بود. داشتنِ زهرا یک رؤیا بود. گاهی فکر می کرد که او همیشه دست نیافتنی است. چرا هر چه تلاش می کرد، زهرا دورتر و دورتر می شد؟ نکند رؤیایش یک خیال باطل باشد؟ رؤیایی که از کودکی باعثِ قوت قلبش بود. ولی هر چه می گذست، ناامید تر می شد. باید بیشتر تلاش کند. باید هرطور شده دل زهرا را به دست آورد. اما چگونه؟ بینشان فرق است از زمین تا آسمان. ولی باید زمین و آسمان را به هم دوخت. برای رسیدن به معشوق باید کوه بیستون را جا به جا کرد. باید به دستش آورد. هر طور که شده. حتی اگر به خاطرش از همه هستی گذشت. حتما می تواند. باید به دیدن خاله زری برود. باید مطمین شود، از نظر مثبت زهرا. و خاله مهربان و دوست داشتنی که حتما دست رد به سینه اش نمی زند. حتما احمد آقا را راضی می کند. ولی اگر راضی نشود؟... وای نه..... توان از دست دادنش را نداشت. اصلا مگر دنیا بدون زهرا هم معنی داشت. هرگز... هر گز.... لحظه ای نباید بود، بدون معشوق. معشوقی که تمام قلبش مالا مالِ عشقش بود. و تنها یاد ونامِ او بود که به روح خسته اش آرامش می داد. باید رفت و خواست و جنگید. با همه غول های سر سخت و تنومند. مثلِ قصه های مادربزرگ. باید شاهزاده قصه را از چنگ دیو و پری نجات داد و طلسم بدبختی را شکست. طلسمی که بد جور آویزانش شده بود. و در غل و زنجیر کشیده بودش. این طلسم فقط و فقط، به دست شاهزاده قصه می شکند. پس باید رفت و شاهزاده را به دست آورد. شاهزاده خانمِ قصه ها، که در قصرِ در محاصره شیاطین بود. باید گذشت تا رسید. باید از سد شیاطین گذشت تا رسید به او که باید رسید. پس از این سد می گذرد و می رسد. باید برسد. تنها مایه آرامشش را باید به چنگ می اورد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490