بر عکسِ هر روز، عجله داشت که زودتر خودش را به خانه برساند. باید مادرش را برای خواستگاری کردن از زهرا راضی کند. رسیده به خانه، مستقیم به اتاقش رفت و یک راست به حمام رفت. شاید آب سرد حالش را بهتر کند. هر چند از دستِ قرص های مسکن کاری بر نیامده بود. زیر آبِ سرد ایستاد وچشمانش را بست. اگر مادر قبول نکند چه؟ مثل دفعه های قبل که بهانه آورده بود که "هنوز زوده." یا اگر زهرا قبول نکند. هیچ وقت نمی شد از رفتارش فهمید که نظرش چیست؟ از نگاهش فقط حیا می بارید و از رفتارش، متانت و خانمی. آهی کشید و شیر آب را بست. چند دقیقه وساعت زیر دوش بود، حسابش را نداشت. بیرون آمد و لباس راحتی پوشید. خوب می دانست که باید منتظرِ توبیخ و سرزنش های پدرش باشد. ولی باید می رفت و با مادرش صحبت می کرد. کنار پنجره ایستاد و به دور دست خیره شد. شب، پرده تاریکی بر تنِ باغ کشیده بود. ولی از اتومبیل پدرش خبری نبود. خوشحال شد و زود از اتاق بیرون رفت. شاید بهترین موقعیت باشد برای خلوتِ با مادر و گفتنِ حرف های مادر و پسری. پله ها را با دو پایین رفت. نور ملایمی سالن را نیمه روشن کرده بود. گویی کسی در این خانه زندگی نمی کند. پایین پله ها کلید برق را زد و سالن نورانی شد. به طرف آشپزخانه رفت. با تعجب به مادرش نگاه کرد. خیلی عجیب بود. سرش را روی میز گذاشته بود و تکان هم نخورد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490