همه در سکوت بودند و به آن چه گذشته بود؛ فکر می کردند. آن چه که باورش سخت بود. وقتی همه سوار شدند. حاجی و چند تن از نیروها هم داخل اتوبوس شدند. امید همچنان در عالم خودش سِیر می کرد که صدای صلوات بچه ها، او را به خود آورد. وقتی چشم چرخاند، حاجی را کنارِ خود دید. که دستانش را به سمتِ او دراز کرده. با تعجب، کمی جابه جا شد. حاجی لبخند زد و گفت:" برای آوردنِ این وسایل؛ تو از همه لایق تری." امید با ناباوری به آن ها نگاه کرد و بعد دستانش را گشود. پارچه سبز و کیسه نایلون را حاجی به دستش داد. کنارش نشست و اشِک چشمانش را پاک کرد و گفت:"نمی دونم بینِ تو و این شهید چه سِرّی هست. که خواسته با دستهای تو پیدا بشه. باور کن ما مطمئن بودیم، اینجا شهیدی نیست. بارها این اطراف را تفحص کرده بودیم. ولی چرا اون قسمت را نگشتیم؟ من مطمئنم که این یه نشونه است. یه نشونه خوب برای تو. ولی چرا تو؟ نمی دونم. خودِ شهید بهتر می دونه. حتما لیاقتش را داری. حتما مردِ خدایی." با شنیدنِ این حرف ها امید سر به زیر انداخت. به یادِ خوابش افتاد. "محمد گفت:" تو هم می تونی بیای پیشِ ما به شرطی که مثلِ ما بشی.:" یعنی الان مثلِ محمد شدم که قبول کرد کنارش باشم.؟" بغض گلویش را فشرد. سر به زیر انداخت و از خود شرمنده شد. نگاهی به وسایل انداخت. یک سربندِ سبز رنگ، با نگاهش از حاجی اجازه خواست. او هم سرش را تکان داد. سربند را بیرون آورد. با دقت نگاه کرد. با دیدن نوشته (یا فاطمه) قلبش به تپش افتاد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490