۲۵۸) صدای زنگ و ورود ساحل، از افکار بد بیرونم کشید. بغلش پریدم و حسابی بوسه بارانش کردم. یاد حرفِ مادر بزرگ در شب نامزدی اش افتادم، وقتی که ما را دید، به آغوشش گرفت. آهی کشید و گفت:"راست می گن‌ که خون آدم ها رو به طرف هم جذب می کنه. وقتی فهمیدم که دوتا نوه دیگه دارم و ازشون بیخبرم، خیلی دلم گرفت و کلی اشک ریختم. هم برای خودم که شما رو از من مخفی کردند و هم برای شماها که از موهبت داشتنِ خانواده پدری بی نصیب بودین. اما وقتی درآغوش گرفتمتون، حس کردم‌ پاره تنم هستید و محبت شما توی تک تک رگ های بدنم جاری شد. یادِ داستان حضرت یوسف و برادرهاش افتادم که بعد از سالها وقتی به هم رسیدند، وحی اومد که یوسف آن ها رو در آغوش بگیره. حالا حکمتش رو فهمیدم. الان می فهمم که چقدر دوستتون دارم." بعد هم با گوشه روسری سفیدش، اشک هایش را پاک کرد. هر وقت در آغوش ساحل هستم، حرف های مادربزرگ در گوشم زنگ می زند،"حکمتی هست، در دست دادن و مصافحه و در آغوش گرفتن. اینها باعثِ افزایش محبت بین خانواده ها می شه." دقیقا از روزی که دستان ساحل را لمس کردم، احساس علاقه و محبت به او دارم. تا قبل که فقط از دور او را می دیدم. حس خوبی نداستم. اما الان با دیدنش غم هایم را فراموش می کنم. شادی عجیبی، تا عمق وجودم نفوذ می کند. درست مثلِ زمانی که در هوای بسیار گرم، نوشیدنی خنک بنوشی و تمام وجودت خنک شود. ساحل، خواهر ناتنی ام، وجودش، مایع آرامش و راحتی ام می شد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490