شب شده بود و هنوز بابا وقادر نیامده بودند. توی حیاط نشسته بودیم و گوش به صدای ماشین قادر. محمد کلافه بود و دور حیاط راه می رفت. بچه ها داخل تلویزیون نگاه می کردند. زینب خسته شده بود خوابیده بود. مامان با سینی چای آمد کنارم نشست. نگاهی به محمد کردو گفت: _مادر جان بیا یک چایی بخور. ان شااالله که به زودی می رسند. همه نگران بودیم. ولی محمد خیلی کلافه بود. به طرفمان آمد و گفت: _کاش صبر می کردند منم بیام باهاشون برم. دل تو دلم نیست. برام عجیب بود که چرا این قدر نگرانه. دیگه شک افتادم که نکنه چیزی می دونه و به ما نمی گه. مامان رفت برامون کلوچه بیاره. آبجی فاطمه استکان چای را برداشت و دستِ محمد داد. ولی محمد اصلا حواسش نبود. استکان را به لبش زد و یک باره کنار زد و گفت: _اینکه داغه😒 فاطمه گفت: _معلوم حواست کجاست؟ منم زودگفتم: _ببخشید آقا محمد فکر می کنم شما یه چیزی می دونی. تورا خدا به ماهم بگو. مریضی بابا خطرناکه؟ چند تا سرفه کرد وگفت: _چه حرفیه می زنید؟ چند تا سرفه کردنِ معمولیه. _پس چرا اینقدر آشفته ای؟ _چیزی نیست. فقط دوست داشتم.منم کنارشان باشم. و بعد هم رفت سمتِ در و رفت کوچه. حرکاتِ محمد مشکوک بود.دلم گواهی بد می داد. می دونستم هر چی اصرار کنم جوابم را نمی ده. ناچار منتظر آمدنِ قادر شدم. دیر وقت بود که برگشتند. حال بابا بهتربود. ولی رنگ به رو نداشت. کنارش نشستم و دستش را توی دستم گرفتم. به روم لبخند زد و گفت: _پاشو گندم جان برو تا دخترت خوابه بخواب. من خوبم😊 باورم نمی شد؛ حالش خوب باشه. ولی می دانستم مراعاتِ من را می کنه. نشستن و اصرار کردن؛ سودی برام نداشت. ترجیح دادم برم اتاق تا بابا هم راحت استراحت کنه. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون