پیام 2 از 2  ماه اول ازدواجمون بود که در  بخش کارآموزی مدیریت داشتم.  با دست به کمر زدن و فرمان دادن همسرم را پشیمان از وصلت کرده بودم.دانشجو بودم هنوز. ماه دوم زندگی مشترک بودم که کار اموزی در بخش روانپزشکی به سر پرستی مربی آمریکایی مون شروع شد.به قدری با دیدن وضع بیماران افسرده شده بودم که هر شب گریه می کردم و دست و دلم به کار و زندگی نمی رفت.همسر ترس برش داشته بود، به مادرش خبر می رساند که ایشان با گریه هاش داره نشان میده از ازدواج با من پشیمانست.مادرش سفارش اکید اش میکند براش هدیه بگیر . گردش اش ببر.شام بیرون و لباس براش بخر    روزی از من سوآل کرد از ازدواج با من ناراحت و پشبمانی؟گفتم نه.گفت پس سبب گریه تو چیست؟گفتم بیماران زن در بخش روانپزشکی هم انسان هستند چرا باید وضع زندگی شان اسفناک باشد و من خوش بخت در زندگی گل و بلبل؟  گل از گل اش شکفت. گفت این چه اهمیتی دارد؟  ولی اگر انسانیتت باعث گریه هاست خوبه.حرفی ندارم بعد ها همیشه میگفت تو در بخش روانپزشکی کار کنی و در خانه گریه کنی برای من قابل تحمل تر خواهی بود تا در بخش مدیر باشی و در خانه هم دست به کمر بزنی و مرا امر و نهی کنی.  اینست قصه تحمیل به من تا  تحصیل کنم در رشته روان پرستاری