💠 عطر گل محمدی در خانه پیچید. بچه‌ها بیمار شده بودند و پدربزرگ با عده‌ای از دوستانش آمده بود برای عیادت. پیشنهادی به پدر بچه‌ها داد: «ای ابوالحسن! خوب بود برای شفای فرزندان خود نذری می‌کردی.» پیشنهاد پدربزرگ، آن‌قدر به جا و دلنشین بود که همه‌ی اهل خانه نذر کردند برای شفای بچه‌ها سه روز، روزه بگیرند. حال بچه‌ها که بهتر شد همگی روزه گرفتند. روز اول، در تکاپوی غروب و مغرب، فقیری به در خانه آمد و همه‌ی اهالی خانه سهم افطارشان را به او بخشیدند. روز دوم، یتیمی آمد و روز سوم اسیری و باز هم بخشش افطارها... حالا سه روز می‌گذشت که بدون افطار روزه گرفته بودند، که دوباره خانه پر شد از شمیم عطر محمدی... مادر، در محراب عبادت بود در حالی که گودی، زیر چشمانش جا خوش کرده بود و بچه‌ها از گرسنگی به خود می‌لرزیدند. پدربزرگ، طاقت دیدن این صحنه‌ها را نداشت قلبش را غصه فشرد... ناگهان جبرئیل نازل شد و خبر داد که خداوند متعال تو و خانواده‌ات را تهنیت می‌گوید، سپس سوره‌ی «انسان» در وصف این خانواده نازل شد، خانواده ای که به مسلمانان به چشم یک خانواده‌ی بزرگ نگاه کرده و نیاز آن‌ها را به نیاز خودشان ترجیح داده بودند. 📚 الغدیر، ج‌‌3، ص‌111. 🔷🔸💠🔸🔷 @astanehmehr