داستان این قسمت : خاله بازی 📝 مطهره پیوسته احسان داشت خیلی آروم و بی صدا صبحانه میخورد . من معمولا بعد از نماز صبح یک کم قرآن میخوندم و خوابم می برد و احسان برای اینکه بیدارم نکنه ، آروم آروم کارهاش رو انجام میده و چای دم میکنه . اما ، امروز اصلا دلم نمیخواست بخوابم . از جام پاشدم و یکهو پشت سرش در آشپزخانه ظاهر شدم . پخ کردم که بترسونمش اما مثل همیشه نترسید . مهربون من! مثل همیشه با چهره گشاده و لبخند شیرینش گفت : به ! رویا خانم چه خانم رویایی دارم میخوابیدی گلم . از اون خواب قشنگات میدیدی برامون . با پژمردگی گفتم : احسان مگر خوابشو فقط برات ببینم . چرا ما واقعا بچه دار نمیشیم ؟ ببین تو بچه میخوای ! یک چای برایم ریخت و گفت : ما هردومون بچه دوس داریم ولی یادت نره که این یه حقیقته و فعلا مقدر نیست بچه ای تو خونمون باشه . گفتم : دیدی گفتی فعلا، میگم که تو بچه میخوای . احسان گفت : من هرچی که خدا بخواد میخوام تکرار کن ! هرچی خدا بخواد . بشین با من صبحونه بخور که بهم مزه بده . از من پرسید از دوست جدیدت چه خبر؟ با دخترش کیف میکنی ؟ براش تعریف کردم . گفتم : حورا خیلی خجالتیه و خیلی خوش زبون و با احترام حرف میزنه . خیلی با فرهنگه ولی احسان غیبتش نباشه خیلی خنگه . نه به اون ذوق یادگیریش نه به این هوش صفرش . احسان باور میکنی تو این چهار روزی که اومده هنوز بلد نیست تارو درست انتخاب کنه . یا دوتا اونورتر میگیره یا یکی اینور تر . همشم عذر خواهی میکنه ده بار . احسان داشت بد نگام میکرد . فهمیدم دارم غیبت میکنم . ازم پرسید شوهرش این پسر جوونه است که موتور داره ؟ تایید کردم و گفتم : بهشون غبطه میخورم زندگی باید این طوری باشه واقعا . بچه بودن ازدواج کردن الانم یه دختر کلاس اولی دارن . احسان لبخندی زد و گفت : شکر خدا یه دوست خوب پیدا کردی مراقب باش این خاله بازیا از کیفیت کار نویسندگیت کم نکنه . باید امسال رمانت عالی دربیادا . قول دادم و امیدوارم همینطور هم بشه . 🐣 ادامه دارد.... 👶💕👶💕👶💕👶💕👶 @astanehmehr