این قسمت: بابا مامان 📝 🎨 عصری بااحسان رفتیم خونه مامان .زردآلوها منتظر بودند الم شنگه مامان و بابا رو مرور کنن.خلاصه بابا شروع کرد و با اشاره به ظرف زردآلوها گفت شنیدن کی بود مانند دیدن... مامان فوری جواب داد اهان دوباره زندگی رو به بچه های من کوفت کن . خندیدم و گفتم ول کنید اومدیم خودتونو ببینیم. زردآلویی برداشتم و توی پیش دستی احسان گذاشتم. احسان گفت خب خانم اسدی چه خبر از گوجه ها؛ همشو املت کردین؟ و با شیطنت خندید. اومده بودم بحث زردآلوهارو ختم کنم که احسان گوجه های خراب خرید هفته پیش بابا رو کشیده بود وسط. احسان به مامان میگه خانم اسدی,فامیلی خود مامان رو میگه ؛ بلده چجوری بابا رو بچزونه بابا داشت از پنجره به بیرون نگاه می کرد. مامان پرسید چیه حمید دنبال چی میگردی ؟ بابا به ثانیه ای از صفرتاصد شد و در اوج موج عصبی گفت من برم حال خلیلی رو بگیرم هرچی میگم به انجیر آب نده باز داره آب میده.مردک انجیر منو خراب میکنی مامان گفت: حمید ولش کن سه سال این انجیرو کاشتی فقط دوتا برگ فسقلی داره شاید این بنده خدا بهش آب داد 4تا برگ شد.ول کن مرد حسابی اصلا مگه حیاطمون مشترک نیست مثلا آپارتمانه اینجا مال تو که نیست فقط!همچین میگه انگار 40کیلو بار میده هرسال!! عجب گیری افتادیم خستمون کردی بابا گفت: توفقط غرتو بزن مامانم پشت بندش گفت: بخدا رفتی نرفتی. رفتی طلاقم حتمیه هابهت بگم بابا یه مشت محکم به کف دستش کوبید و رفت توی اتاقش در حالیکه داشت می گفت امان از این خانواده من امان! مامان اعصابش ضعیف شده خیلی به بابا حمیدم غر میزنه.بابا هم که آدم زودرنجیه یک کم سخته زندگی کردن باهاش مادوتا بهم نگاه میکردیم و روز تکراری دیدارمون با خانواده رو مجددا تجربه میکردیم. علیرغم غیرقابل تحمل بودن رابطه ی مامان و بابا ؛ خیلی بامزه ن و فکاهی زندگی ما محسوب میشن. جالب اینجاست که بابا مشت میکوبه تو دستش و میره توی اتاق ده دقیقه بعد پیداش میشه چیزی احتمالا توی دستشه و دنبال قطعه ی دیگری از اون می گرده و به مامان میگه میناجان اینشو ندیدی کجاگذاشتم و مامان در جوابش میگه نه باز چیز گم کرد! حمیدی داری میای چندتا چای بریز اونم می ریزه و میشینن کنارهم میخورن انگار نه انگار که بحثی پیش اومده بوده این وسط تویی که باید بگذری و تصاویری که دیدی و شنیدی رو از ذهنت پاک کنی خلاصه اونجا خیلی از دوست جدیدم حورا براشون گفتم و اینکه چقدر خانواده خوشبخت و جوون و دوست داشتنی هستن خصوصا که از ریحانه دختر حورا میگفتم و باهوشی این بچه. اخه ریحانه انگار جدول ضرب بلده بعضی اوقات که دارم با مامانش حرف میزنم عددهای قالی رو که میگم و نقشه رو میخونم ،ریحانه میگه 6دهتا 60تا انشالله خدا یه روزم یه بچه باهوش به من بده بهش جدول ضرب یاد برم آخ با انگشتای کوچولوش مداد رنگی بگیره دستش بوسش کنم بهم بگه مامان گشنمه. کاش یه روزخوابای من واقعی شن ادامه دارد 🐥🍓🐥🍓🐥🍓 @astanehmehr