اون شب تاصبح هی فکر و فکر و برنامه... تمام تلاش ذهنم این بود بدون آسیب رسیدن به دوستم بتونم ببرمش جای امن و حتی اگه خونوادش نپذیرفتنش براش خونه کرایه کنم و به امنیت برسونمش. از اینکه میخاست قالی یاد بگیره و نشد انقد پیشم باشه که یادش بدم دلم میسوخت.میگفت میخاد قالی بافتن رو بلدشه که بتونه پولی دربیاره تا موقع نیاز پول نون داشته باشه. یادم می اومد برای بچه دارنشدنم چقد دل برام میسوزوند و همش میگفت کاش میتونست واسم کاری بکنه. یک دفعه چیزی بذهنم رسید عجیب و غریب.. لذت بخش بود.من میتونستم هم بهش پول بدم هم کنار خودم نگهش دارم و قالیبافی یادش بدم و هم اون منو به آرزوم برسونه.. خدایا عجب فکری ... روز یازدهم چله م بود و راه رو نشونم دادی. تصمیم گرفتم حورا رو مجبور کنم بخاطر من بدون اینکه شوهرش بویی ببره باردار بشه و قبل از اینکه ظاهرش مشخص کنه که حامله ست اون موقع برش دارم و ببرمش جایی امن بادخترش زندگی کنه تا بچه ش بدنیا بیاد. بچه ای که برای من بشه و کاری که من نمیتونستم هیچوقت انجام بدم رو اون برام انجام بده. مطمئن بودم که احسان هم موافقت میکنه و وقتی بدبختی حورا رو ببینه حتما با نقشه م همراه میشه. وای خدایا من بچه دار میشم چیزی که اصلا نمیشه توی دنیا بهش برسم. صبح شد و بعد از نماز کلی از خدا تشکر کردم که راه خوب و دل انگیزی رو جلوی پام گذاشته. میترسیدم به احسان از همین اول اطلاعات بدم و از نقشه باخبرش کنم. میدونستم حال ریسک کردن نداره و شاید جلوم رو بگیره.صبحونه ش رو اماده کردم و بیدارش کردم. سرزنده و شاداب بودم بااینکه تاصبح بیدار بودم.نمیتونستم جلوی خندم رو بگیرم صورتم بی اجازه لبخند گشادش رو نشون احسان میداد. احسان پرسید نصف شب به نتیجه رسیدی چکار کنی؟ گفتم آره. پرسید امروز مرخصی بگیرم زودتر بیام حورا خانم رو ببریم شهرشون؟ گفتم نه. تصمیم دارم باحورا حرف بزنم آشتیش بدم راه آرامش رو نشونش بدم تا از این زندگی نجات پیدا کنه.شاید جواب داد. احسان ابروهاش رو باز کرد و گفت چه کار خوبی. راست میگی شاید تو بتونی مشکلشون رو با حرف زدن و عاقل تر شدن خانم همسایه برطرف کنی. درسته ما نباید بدون حرف زدن با دو طرف ماجرا همچین کاری بکنیم. لبخند زدم و گفتم انشالله اون هدفی که دارم به نتیجه برسه. ✍مطهره پیوسته 👶🎈🪁🧸🐣👶🎈🪁🧸🐣 @astanehmehr