مامان هرروز بهم زنگ میزد و از احوالم میپرسید اما رغبت نمی کردند بیان خونمون. اولش نفهمیدم چرا.به مامان بابا میگفتم بیاین نترسین من کرونا نمیگیرم لااقل بافاصله از هم باشیم و همو ببینیم چند دقیقه، اما بعد فهمیدم مامان میترسه خودش کرونا بگیره😂 به من میگفت مادر شماهاجوونید من پیرشدم سنی ازم گذشته از پس این مرض برنمیام بزار بمونم نوه م رو ببینم. حالا بماند که همسایه ها از لحاظ کرونایی اوکی بودند فقط من کرونام خطرناک بود. اون روز هم زنگ زده بود و بهم میگفت ناهار خورشت الومسما درست کرده با سالاد کاهو و سس نارنج . باورتون نمیشه از دهنم آب آویزون میشد و مغزم سوت می کشید و میگفتم خب ولش کن مامان از خاله سمانه چه خبر باز مامان ول نمیکرد و از اینکه خورشت رو یه بشقاب کشیده و برای زهراخانم همسایه برده برام میگفت😐😐😐 خلاصه ما تا آخر بارداری نه از ویار ونه مامان خوردیم و نه درست حسابی دیدیمشون. دوران بارداری من دوران غربت و مشقتم بود.شاید فقط دو یاسه بار شد که رفتیم از راه دور دم در خونه مامان اینا دیدیمشون.بابام سرش و رو تکون میداد و دورتر از دید مامان اشاره میکرد که ایشون نمیزاره بیایم خونتون😄 فقط یبار خیلی لذت بردم اونم روزی بود که ریحانه و حورا اومده بودند در خونم و با شادی و خوشحالی از تغییر رفتار میثم میگفتند و از اینکه خودش رو اصلاح کرده شاد بودند. اومده بودند خونه و مثل اینکه برادرای حورا حساب میثم رو گذاشته بودند کف دستش و یک هفته اونو توی خونه مادرزن ادب کرده بودند.😄👏👏 من هم خیلی از پیوند دوباره اونها خوشحال بودم.انشالله که همه خوشحال و موفق باشند و دو روز دنیا با دل خوش زندگی کنند🤲 اما... هیچ کس حال بدم رو نمیدونست و واقعا نمیتونست درک کنه که چه روزهای عجیبی رو میگذرونم. یروز گوش درد یروز دلدرد یروز سردرد .ویار و دل بهم خوردگی هم تا روز آخر زایمان باهام بود که بود. باورم نمیشد این روزها رو تجربه میکردم .هم سخت بود و هم لذت بخش.جزء آرزوهای دست نیافتنیم بود که بهش رسیده بودم. هر روز توی بارداری یه بلایی سرم می اومد و از همون اول مامان باهرتلفن ازم میپرسید بچه خوبه؟ نیفتاده؟😒 تااینکه روز بدنیا اومدن بچم وقتی میرفتم اتاق زایمان بهم گفت که اصلااا فکر نمیکرده بچه ی شکمم تااینجا برسه و زنده بمونه😄 حتی لحظه ای که بچه خوشگل و نازم رو آوردند دستم دادند مامان تو دست و پاهاش دنبال عیب و ایراد میگشت و انگار که بچم پولشو دزدیده باشه چپ و راستش میکرد.😂😂 خلاصه استرسهای مامان تموم شد و من برخلاف انتظار همه یکماه زودتر پسرکوچولوم رو بدنیا آوردم. شب آخری که بچه داشت خودشو برای بدنیا اومدن آماده می کرد با احسان رفتیم رستوران دل به دریا زدیم و گفتیم بریم یه دلی از عزا دربیاریم.احسان میگفت الان هیچکس بخاطر کرونا تو رستورانها پیداش نمیشه و میکروب و ویروس ندارن😉 کباب کوبیده مشتی زدیم و من با اون کباب فرداش فشارم رفت بالا و اقا محمدجوادجان تشریفش رو آورد.❤️❤️😍😍😍🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 اون شب توی بیمارستان من درد میکشیدم و پرستارا که با اصول علمی پیش میرفتند دردم رو باور نمیکردند چون میگفتند خط درد توی آزمایشم وجود نداره و بهم میگفتن لوسی😔 من تا خود صبح ناله کردم و اونا تا خود صبح گفتند نه عزیزم بچت یماه دیگه میاد این دردت طبیعیه درد اصلی نیست بخاطر فشارخون بالاته😞 ولی خب جزو نوادر شدم و فردا ساعت یه ربع به چهار محمدجواد بغلم بود و می خواست شیر بخوره.😊😊 ✍ مطهره پیوسته 🐣🍃🐣🍃🐣🍃🐣 @astanehmehr