حورا همچنان نیومد و مدرسه ها داشت شروع میشد و اون طفل معصوم ریحانه باید به مدرسه میرفت اما برخلاف حورا که دل نگران و پریشان بود، میثم بیتفاوت میرفت و می اومد. دلم هم برای حورا تنگ شده بود به احسان گفتم یکاری برای این دوتا بکنیم. یروز وقتی از سرکار برمیگشت میثم رو میبینه و بهش میگه که از ماجرای رفتن و نیومدن زن و بچش خبر داره. خیلی دوستانه بهش گفت اگه نیاز به کمکی هست براشون انجام میده تا اختلافی اگرهست زودتر باوساطت احسان برطرف بشه که میثم بی پروا گفت باشه میرم دنبالشون😅 چه منطقی؟!! 👏👏👏👏😄اصلا استاندارد نبود این آدم. خلاصه حورا برگشت و دوباره باهمدیگه رفاقت رو از سر گرفتیم. ریحانه خیلی محمدجواد رو دوست داشت و بیشتر وقتا می اومد اونو میذاشت رو پاشو باهاش مشغول میشد من هم میرفتم غذا رو بار میذاشتم.😍😍 آخرهفته تولد بچه پریسا خواهر احسان بود مژده هم از کرج باشوهر و بچه هاش می اومد. قرار بود جمعمون جمع بشه😊 دیدم محمدجواد لباسهای خوبی داره که اندازه الانشن ولی خنک هستند ومناسب اول پاییز نیست .با احسان تصمیم گرفتیم بریم براش لباس بخریم.هوا دل انگیز بود و سوار ماشین شدیم رفتیم نزدیک خونه مامان. میخواستم از توی بازار و پاساژی که قدیمترها میرفتم خرید برای محمدجواد لباس بخرم. چه لذت جالبی بود پسرشش ماهه من لباس میخواست و با ته کشیدن بلوزاش موجودیت خودش رو بما اثبات کرد.باافتخار تو مغازه ها قدم میزدیم که لباس درست و حسابی برای شرکت در جشن تولد حنا کوچولوی 3ساله پیداکنیم. نمیدونستیم سایز بچمون چیه.😂 لباسای رنگ و وارنگ و مدل به مدل ... محمدجواد رو توی هرلباس تصور میکردیم و میخندیدیم. اول یه کت و شلوار انتخاب کردیم کراوات هم داشت.وای خدا محمدجواد تو اون لباس خیلی گوگولی میشد. آقای دکترفسقلی که تو سمینار بزرگ کشور میخواست شرکت کنه🤦‍♂ دروغ چرا مبلغش بالا بود و منطقی هم نبود برای بچه درحال رشد که فقط یبار احتمالا اینو میپوشید بخرمش. ولی جالب بود رفتیم مغازه بعد.مغازه ای بود که ازش لوازم سیسمونی محمدجواد رو خریده بودیم رفتیم تو.هیچ ربطی به خرید الانمون نداشت اما خاطره زیبایی بود باید تجدید خاطره میکردیم.اون گهواره ای که خریده بودیم مثلش باز اونجا بود.پرسیدیم الان قیمتش چنده.چه گرون شده بود.. شیشه شیر وپستونک هم همینطور.اون ست لوازم خواب هم همینطور خیلی گرونتر شده بود.احسان گفت خوب شد محمدجواد قبلا بدنیا اومد و اینارو وقتی ارزونتر بود خریدیم.احسان شوخیش گل کرده بود و گفت رویا ازمن میشنوی دومی روهم بیار تا چیزمیز گرونتر نشده همینجا گردش کنیم بره👏😂😂 شوخی بانمکی بود و کلی خندیدیم.هوا دل انگیز بود و خنک. رفتیم تو مغازه های بعدی.یجا کاپشن داشت که شدیدا دلربا بود.وای خدا محمدجواد توش کاپیتان پرواز میشد.خلبان کوچولوی من حتما برات میخرمش.هر دوتامون بی درنگ گفتیم اقا اونو بیارید....و خریدیمش😍 واقعا نمیشد خودتو دربرابر اون کاپشن کنترل کنی. خلاصه یه کاپشن هم خریدیم و مغازه روبرویی اون لباس نرم و راحتی که میخواستیم رو داشت.یه پیراهن یقه دار مردونه چهارخونه که محمدجواد رو گوگولی میکرد😍☺️😘 یه شلوار لی نازک هم براش برداشتیم که بندی بود و روی سینه هاش بندو کمر شلوار بهم چفت میشدن. غش کردیممممم.چه موجود دل انگیزی بود این بچه.علی الخصوص که تو گردش خرید کاری بما نداشت و اطراف رو نگاه میکرد اصلاً هم نمیگفت شیر میخوام.توی هر مغازه هم کلی خاطرخواه پیدا میکرد و بلا استثنا همه میگفتن موشموشی اسمت چیه.و ما میگفتیم ایشون سنجابن نه موشموشی. احسان و این طور حرف زدن با مردم ؟😐🤔 این بچه ریزه میزه من چقدر احسان رو بشاش تر کرده بود. بعد از خرید به خونه مامان اینا رفتیم.بابا دم در منتظرما بود. دلم سوخت گفتم بابایی علافت کردیم چرا معطل موندی جلوی در؟ گفت میخواستم ببینم اقای طاهری کی مغازشو باز میکنه😐 البته همون لحظه اقای طاهری در مغازه رو باز کرد ولی بابا هیچ خریدی نداشت.الکی میگفت منتظرما بود😍 منتظر نوه ش رفتیم تو.و استقبال گرم و قربون صدقه های مامانم. بچه ای که در آغوشش خرابکاری کرد و لباس عوض نکرده یکراست بردمش حموم😕 خسته و کلافه اومدم بیرون و با پاچه های شلوار و آستینی که نیم متر داده بودم بالا،بچه جیغجیغوم رو حوله پیچ تحویل باباش دادم.گرسنش هم بود و نمیشد لباساش رو نشورم. بنابرابن یک بند جیغ معروفش رو تحویل پدربزرگ و مادربزرگش داد. خلاصه کاردر حمام تمام شد و رفتم به محمدجواد شیر دادم و حنجره ش رو بستم.سرسام به پایان رسید و اعجوبه قرن بعد از ششماه زندگی برای اولین بار با شیر مادر خوابید. ✍ مطهره پیوسته 🐿🍃🐿🍃🐿🍃🐿🍃🐿🍃 @astanehmehr