سيّد ابن طاووس روایت كرده است كه روزى منصور در قصر خود در قبه خضراء (يعنى خانه سبز) نشسته بود و اين خانه را قبّه خضرا می‌گفتند. بعد از آن كه منصور محمّد و ابراهيم را در آن خانه كشت، آن خانه به قبّه حمراء (يعنى قبّه سرخ) مشهور شد و منصور روزى را به روز ذبح (يعنى روز كشتن) تعیین كرده بود كه در آن قبّه می‌نشست و در همان روز حضرت امام جعفر صادق علیه‌السلام را از مدينه به بغداد آورده بود. پس دائما تمام آن روز در آن قبّه نشست تا آن كه شب شد و چون پاسی از شب گذشت ربيع را طلبيد و به او گفت كه: در اين ساعت به نزد جعفر بن محمّد بن فاطمه برو، پس او را به نزد من بياور به همان حالت كه او را در آن حالت بيابى و او را مگذار كه چيزى را از آنچه بر اوست، تغيير دهد. پس من گفتم كه: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» بخدا سوگند كه اين وقت هلاكت من است! بخدا كه هلاك گشتم! اگر چنانچه آن حضرت را بياورم بر اين حالتى كه از غضب منصور می‌بينم، او را به قتل می‌رساند و آخرت من برباد مى‏ رود و اگر چنانچه او را نیاورم منصور مرا می‌كشد، و مال‏هاى مرا می‌ستاند. پس نفس من به سوى دنيا غالب شد. محمّد بن ربيع گويد: پس پدرم مرا احضار کرد و من خشمناك‏ ترين فرزندان او بودم و به من گفت: به سوى جعفربن محمّد عليه السّلام برو و از ديوار خانه اش بالا برو و از در خانه داخل مشو تا آن كه مبادا وضعیت خود را تغيير دهد و بر آن حضرت وارد شو واردشدنى بى ‏خبر. پس آن حضرت را در هر حالى بود در همان حالت بياور 😭 محمّد بن ربيع گويد كه: پس نیمه شب به خانه آن حضرت رفتم و از ديوار خانه بالا رفته و به خانه آن حضرت فرود آمدم. ديدم كه آن حضرت ايستاده است و نماز می‌خواند و پيراهنى بر او بود و دستمالی كه رداء خود كرده بودند. پس چون سلام نماز را دادند گفتم كه: امير المؤمنين (يعنى‏ منصور) شما را احضار کرده است. حضرت فرمودند كه بگذار كه دعائى را بخوانم و لباسم را بپوشم. گفتم كه: اجازه ندارم و نباید وضع خود را تغيير دهيد. فرمودند بگذار غسلى بكنم. گفتم: اجازه نيست و خود را مشغول مكن هرگز نمی‌گذارم كه وضع خود را تغيير دهى محمّد بن ربيع گويد: پس آن حضرت را از خانه پاى برهنه و سر برهنه با همان پيراهن بيرون آوردم، در آن وقت سنّ شريف آن حضرت از هفتاد سال گذشته بود. پس چون پاره ‏اى از راه را آمدند، ضعف پيرى بر ايشان ظاهر شد. دلم به رحم آمد و به ايشان گفتم كه سوار شويد. پس به استر نوكر من- كه همراه من بود- سوار شدند و به نزد ربيع آمديم. هنگام ورود شنيديم كه منصور می‌گفت: واى بر تو اى ربيع که پسر تو دير كرد و آن حضرت را نياورد. چون چشم ربيع ( پدرم ) بر آن حضرت افتاد و او را به آن حالت ديد گريست و ربيع از جمله شيعيان و دوستداران آن حضرت بود. ❇️ پس امام صادق علیه‌السلام فرمودند كه: اى ربيع من محبتت به خویش را مى‏ دانم، پس اجازه بده تا آنكه دو ركعت نماز و دعائى بخوانم. ربیع گفت: آنچه خواهيد بجا آوريد. پس آن حضرت دو ركعت نماز و بعد از آن دعائى خواندند كه آن را نفهميدم و ليكن آن دعا طولانى بود و منصور در آن حال پیگیری می‌کرد كه چرا دير شد. بعد از دعا ربيع بازوى آن حضرت را گرفت و به نزد منصور برد؛ وقتی آن حضرت به ميان ايوان رسيدند، ايستادند و دعایی خواندند كه ربيع گويد آن را نفهميدم. سپس آن حضرت را داخل كردم و در برابر منصور ايستادند. منصور به آن حضرت نگاه كرد، گفت: اى جعفر تو حسد و ظلم و فساد خود را بر اهل اين خانه (يعنى بنى العباس) تمام نمی‌کنی و.... امام فرمودند: قسم به خدا كه من این چيزهایى را كه گفتی، نكرده‏ ام؛من در زمان ولايت بنى اميه که تو می‌دانى دشمن ‏ترين خلايق بر ما بودند چنین کاری نکردم و با وجود آن همه جفاها و ظلم ها كه به من كردند از من به ايشان بدى نرسيد. پس چگونه نسبت به تو چنين كارى را بكنم و حال آن كه تو براى من پسر عموئى و بخشنده ترى از آنهایی از جهت نيكوئى منصور مدتی سر به زير انداخت سپس گفت: خويشى را باطل كردى و تو تقصير كارى؛ و از زیر بالش خود يك‏ دسته نامه را بيرون آورد و آنها را به نزد آن حضرت انداخت و گفت اين نامه های توست كه به اهل خراسان نوشته ‏اى و آنها را به شكستن بيعت من خوانده‏ اى و آنكه با تو بيعت کنند. حضرت صادق علیه‌السلام جواب دادند : قسم بخدا كه من اين كار را نكرده ‏ام و چنين كارى را جايز نمی‌دانم و اين طريقه و مذهب من نيست و ديگر آنكه من به سنّى رسيده ‏ام كه مرا از مرتكب شدن چنين كارى بر تقديرى كه آن را اراده نمايم، ناتوان گردانيده است و اگر تو به من بد گمان هستی، پس مرا در بعضى از زندان خانه‏ هاى خود بینداز تا آن كه اجل من برسد كه نزديك است. ادامه روایت در فایل بعدی 👇👇👇 لینک کانال در ایتا https://eitaa.com/astanevesal