ادامه روایت از فایل قبل 👇👇 آنگاه فرمود تابوت بياور، عرض كردم بروم پيش نجار بگويم تابوت بسازد فرمود داخل انبار تابوت هست وارد شدم تابوتى ديدم كه در آنجا قبلا نديده بودم. تابوت را آوردم و فرزندش جسم پاك امام علیه‌السلام را در آن تابوت نهاد و دو ركعت نماز خواند هنوز تمام نشده بود تابوت بلند شد و سقف شكافته گرديد از خانه خارج شد. عرض كردم: يابن رسول اللَّه هم اكنون مأمون می‌آيد حضرت رضا علیه‌السلام را از من می‌خواهد، چه كنم؟ فرمود: ساكت باش الان برمی‌گردد هر پيغمبر اگر چه در مشرق بميرد و وصى او در مغرب خداوند بين ارواح و اجساد آنها جمع خواهد كرد هنوز سخن‏ امام جواد علیه‌السلام تمام نشده بود كه سقف شكافته شد و تابوت به زمين بازگشت، سپس حضرت جواد علیه‌السلام از جاى حركت نمود پيكر پاك امام رضا علیه‌السلام را از تابوت بيرون آورد و در رختخوابش گذاشت مثل اينكه نه غسل داده شد و نه كفن گرديده و فرمود: حركت كن در را براى مأمون بگشا همين كه در را گشودم ديدم مأمون و غلامان ايستاده ‏اند با گريه داخل شد گريبان چاك زد و بر سر خود ميزد با صداى بلند می‌گفت: آه آقاى من تو را از دست دادم، كنار بستر حضرت رضا علیه‌السلام نشست و دستور داد آماده غسل و كفن شوند و امر كرد برايش قبر بكنند. تمام آنچه حضرت رضا علیه‌السلام فرموده بود آشكار گرديد؛ خواست قبر پدرش را قبله قبر حضرت رضا علیه‌السلام قرار دهد يكى از اطرافيان گفت مگر نمی‌گوئى اين شخص امام است جواب داد چرا، گفت بايد قبر او جلو باشد دستور داد در طرف قبله قبر بكنند گفتم به من فرموده است كه هفت پله بكنند و ضريحى بگشايند گفت به مقدارى كه ابا صلت می‌گويد بدون ضريح بكنيد ولى لحد قرار مي دهم. وقتى رطوبت و ماهي ها را مشاهده كرد گفت: پيوسته حضرت رضا علیه‌السلام در زمان زندگانى ما را از عجايب خود بهره‏مند می‌كرد اينك بعد از مرگ نيز نشان می‌دهد. وزيرش گفت می‌دانى منظور از نشان دادن اين عجايب چيست مأمون گفت: نه. وزير گفت: می‌خواهد بفهماند كه اقتدار و سلطنت شما بنى عباس با زيادى حكمروا و مدت طولانى مثل اين ماهي هاى كوچك است وقتى مدت شما تمام شود خداوند شخصى از ما را بر شما مسلط خواهد كرد كه اين سلسله را منقرض كند ماموم گفت راست می‌گوئى. ابا صلت می‌گويد: آنگاه مأمون گفت آن دعائى كه می‌خواندى را به من بياموز سوگند ياد كردم كه همين الان فراموش كردم راست هم می‌ گفتم. دستور داد مرا زندانى كنند و حضرت رضا علیه‌السلام را دفن نمود. يك سال در زندان بودم خيلى دلم تنگ شد شبانگاهى تا به صبح متوسل به خاندان نبوت شدم و از خدا خواستم بحق آنها مرا نجات دهد هنوز دعايم تمام‏ نشده بود كه امام جواد علیه‌السلام وارد شد فرمود دلت تنگ شده است عرض كردم: آرى بخدا قسم فرمود: حركت كن دست به زنجيرهائى كه به آن بسته شده بودم زد باز شد دست مرا گرفت و از زندان خارج نمود با اينكه غلام ها و زندانبان ها ايستاده بودند و مرا می‌ديدند ولى قدرت حرف زدن نداشتند از زندان كه بيرون آمدم فرمود: در پناه خدا ديگر نه تو مأمون را خواهى ديد و نه او تو را. ابا صلت گفت: بعد از آن تاكنون مأمون را نديده ‏ام. عيون أخبارالرضا ج ۲ ص ۲۴۳؛ بحارالأنوار ج ۴۹ ✅ لطفا شما هم مُبلّغ و منتشر کننده این کانال خوب و پر محتوا بوده و در ثواب آن سهیم شوید 👇👇👇👇👇👇👇👇👇 لینک کانال در ایتا https://eitaa.com/astanevesal لینک کانال در روبیکا https://rubika.ir/astanevesal آدرس اینترنتی سایت آستان وصال ( جامع ترین سایت علوم مداحی کشور ) https://www.astanevesal.ir/ 🌹🌹یا ربَّ الحُسَین بِحَقِّ الحُسَین اِشفِ صَدرِ الحُسَین بِظُهورِ الحُجَّة🌹🌹