سال‌ها پیـش در این شهر درخـتی بودم یـادگـار کـهـن از دورۀ سـخـتـی بــودم هـرگـز از هـمـهـمـۀ بـاد نـمـی‌لـرزیـدم ناز پـروده چه اقـبال و چه بخـتی بودم به بـرومـنـدی من بود درخـتـی کـمـتـر رشد می‌کـردم و می‌شد تـنه‌ام محکـم‌تر من به آیندۀ خود روشن و خوش بین بودم بـاغ را آیــنـه‌ای سـبــز بـه آئـیـن بـودم روزها تـشـنۀ هـم‌صحـبـتیِ با خـورشید همه شب هم نفس زهره و پروین بودم ریشه در قلب زمین داشتم و سر به فلک برگ‌هایم گـل تسبـیـح به لب مثل ملَک راستی شکر خدا برگ و بری بود مرا با درخـتانِ دگر سِـرّ و سَـری بـود مرا دست و دل بازتر از سرو و صِنوبر بودم چتری از سایه و شهد و ثمری بود مرا چشم من بود به شاهـین ترازوی خودم تکـیه کردم هـمۀ عـمر به بازوی خودم ادامه این شعر در فایل بعدی👇👇👇