#حضرت_زهرا_سلاماللهُعَلَیها_مصائب_کوچۀبنی_هاشم
سالها پیـش در این شهر درخـتی بودم
یـادگـار کـهـن از دورۀ سـخـتـی بــودم
هـرگـز از هـمـهـمـۀ بـاد نـمـیلـرزیـدم
ناز پـروده چه اقـبال و چه بخـتی بودم
به بـرومـنـدی من بود درخـتـی کـمـتـر
رشد میکـردم و میشد تـنهام محکـمتر
من به آیندۀ خود روشن و خوش بین بودم
بـاغ را آیــنـهای سـبــز بـه آئـیـن بـودم
روزها تـشـنۀ هـمصحـبـتیِ با خـورشید
همه شب هم نفس زهره و پروین بودم
ریشه در قلب زمین داشتم و سر به فلک
برگهایم گـل تسبـیـح به لب مثل ملَک
راستی شکر خدا برگ و بری بود مرا
با درخـتانِ دگر سِـرّ و سَـری بـود مرا
دست و دل بازتر از سرو و صِنوبر بودم
چتری از سایه و شهد و ثمری بود مرا
چشم من بود به شاهـین ترازوی خودم
تکـیه کردم هـمۀ عـمر به بازوی خودم
ادامه این شعر در فایل بعدی👇👇👇