«هیچی» که بیشتر از همه بود! پیتر دوباره نگاه معناداری به من کرد. کاملا مشخص بود تو فکر منصرف کردنمه. آخه از وقتی كه این پرواز پر خطر اعلام‌ شد، گفتن احتمال انهدام هواپیما زیاده. خیلی از خبرنگارا هم انصراف داده بودن. اما من تصمیمِ خودمو گرفته بودم. این همه راه از مونیخ نیومده بودم که با دو تا احتمال منصرف شم. چیزایی دربارش خونده و شنیده بودم که اشتیاقمو به دیدنش چند برابر می‌کرد. باید از نزدیک می‌دیدمش، اونم تو این لحظه‌ی حساس و سرنوشت‌ساز… با شنیدن صدای پیج فرودگاه که پرواز پاریس تهران رو اعلام کرد، نگاهی به پیتر کردم. رنگ صورتش هم‌رنگ پیراهن لیمویی تنش شده بود‌. ازش خداحافظی کردمو به سمت هواپیما حرکت کردم. راستش دل خودمم آشوب بود . بالاخره وارد هواپیما شدم. مدام با چشم دنبالش می‌گشتم. بله! خودش بود. صندلی جلو سمت پنجره نشسته بود. منم صندلی هفتم، پشت سرش بودم. با سؤالات مبهمی که تو سرم می‌چرخید تمام حالات و رفتارش رو رصد­ کردم. با تمام پیرمردهایی که تا حالا دیده بودم فرق داشت. خیلی آروم، اما در عین حال بسیار پیچیده به نظر می‌رسید. دل به دریا زدم. از جام بلند شدم. می‌خواستم خودمو بهش نزدیکتر کنم تا بتونم بیشتر بفهممش. به‌ سمت صندلیش حرکت کردم. وقتی به اونجا رسیدم با دقت زیاد به زبان فارسی سلام کردم. چشمش که به من افتاد لبخند عمیقی زد. دور از انتظار بود. از مترجمش پرسیدم: «لطف میکنید از آیت الله بپرسید الان که به ایران برمی‌گردن، چه احساسی دارن؟؟» تو فاصله‌ای که جوابمو بگیرم، جملات زیادی از ذهنم گذشت‌ . چشم از دهنش بر نمی‌داشتم. پاسخش خیلی کوتاهتر از تصور من بود: «هیچ!» نگاهی به مترجم انداختم. بعد از شنيدن پاسخ، سرمو به نشونه‌ی تشکر تکون دادم و در کمال ناباوری به صندلی خودم برگشتم. با خودم قرار گذاشته بودم چیزای مهمو توی دفترچم بنویسم: «آیت الله خمینی بعد از ۱۵سال تبعید ،در هنگام بازگشت به ایران ، هیچ احساسی ندارند. هیچ.» و این اولین و عجیب‌ترین یادداشت این سفر بود. آخه چطور ممکنه مردی چنین در اوج و در آستانه‌ی پیروزی، در چنین لحظه‌ی حساس و خطرناکی هییییچ احساسی نداشته باشه؟! نه ترس، نه نگرانی و نه حتی شادی! رحمةالله‌علیه ╭─┅•🍃🌸🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌      @ata_academy ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯