تو هم استعمارگری!
تصور کن تا خرخره غذا خورده باشی. انقدر که راه نفَست هم به سختی باز باشه. حالا تو چنین وضعیتی، یه نفر یه دیس چلو کباب برات بیاره و اصرار کنه که بخوری. فکر میکنی چه حالی بهت دست میده؟
من فکر میکنم هر چقدر هم اون غذا لذیذ و مورد علاقه باشه، اما معده اونو پس میزنه. حالا یا با کمک دستتون، ردِش میکنه یا با کمک استفراغ، اضافهها رو بیرون میریزه و خودشو سبک میکنه. پس اونی که دیس چلوکباب رو آورده بود، هر چقدر هم عزیز باشه، اما در حق گوارش و سلامت جسم شما بد کرده بوده.
میدونستی فکر و ذهن ما هم میتونه چنین وضعیتی رو تجربه کنه؟
چه جوری؟! همون وقتی که قبل از احساس نیاز، یا در حالت سیری و بعضاً خفگی، اصرار داریم باز هم اطلاعات به خوردش بدیم. در این حالت، نه تنها خدمتی به فکرمون نکردیم، بلکه در حقش دشمنی هم کردیم. چون فرصتِ به وجود آمدنِ سؤال رو ازش گرفتیم. چون عطش و احساس نیاز رو در وجودش کُشتیم.