به وقت رمان قسمت چهارم 🔸وقتی به مدرسه می رفت کمتر کسی باور می کرد که او کلاس اول باشد. 🔹توی کوچه با بچه هایی بازی می کرد که از خودش بزرگتر باشند. درسش خوب بود. 🔹در دوران شش ساله دبستان مشکلی نداشتیم. پدرش به وضع درسي و اخلاقی او رسیدگی می کرد. 🔸صدرالدین تنها پسرش را خیلی‌ دوست داشت. سال اول دبیرستان بود. شاهرخ در یک غروب غم انگیز سایه سنگین یتیمی را بر سرش احساس کرد. 🔸 پدر مهربان او از یک بیماری سخت، آسوده شد. اما مادر و پسر دوازده ساله را تنهاگذاشت. 🔹سال دوم دبیرستان بود. قد و هیکلش نسبت به دوستاش خیلی درشت تر بود. خیلی ها توی مدرسه ازش حساب می بردند ولی کسی را اذیت نمی کرد تا اینکه یک روز اومد خونه و گفت دیگه مدرسه نمی رم. 🔸هر چقدر دلیلش را پرسیدم نگفت. 🔹تا اینکه از دوستاش پرسیدم. گفتند همه ی بچه ها امتحانشون را خراب کردند و معلم فقط به یکی از بچه ها که به اصطلاح آقا زاده بوده نمره قبولی داده. 🔸شاهرخ به معلم اعتراض می کند؛ معلم هم سیلی محکمی توی گوش شاهرخ می زند و این دلیل شد که شاهرخ دیگر به مدرسه نرود. بعد هم رفت دنبال کار و ورزش، اما خیلی به کار نمی چسبید و مدام دنبال رفیق بازی بود. 🍃🍃ادامه دارد @atash_bandegi 🕊 🕊🌷🕊 🕊