🌷🌷🌷
شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
قسمت_دهم (کاباره پل کارون)
🔸شاهرخ سرش را جلو آورد. با تعجب پرسيد:
يعني چيکار کنم ؟!!!7
ناصر ادامه داد: بعضيها ميان اينجا و بعد از اينکه مي خورن، همه چي رو به هم ميريزن. اينها کاســبي من رو خراب ميکنن، کارگرهاي من هم زن هستن و از پــس اونها برنمييان.
🔹 من يکي مثل تو رو احتياج دارم که اين جور آدمها رو بندازه بيرون.
#شاهرخ سرش را پائين گرفت و کمي فکر کرد. بعد هم گفت:
قبول.
🔸از فردا هم هر روز تو کاباره پل کارون کنار ميز اول نشســته بود. هيکل درشت، موهاي فر خورده و بلند، يقه باز و دستمال يزدي او را از بقيه جدا کرده بود.
🔹يک بــار براي ديدنش به آنجا رفتم.
مشــغول صحبت وخنــده بوديم که ديدم جوان آراســته اي وارد شد. بعد از اينکه حســابي خورد، از حال خودش خارج شد و داد و هوار کرد.
#شاهرخ بلند شد و با يک دست، مثل پر کاه او را بلند کرد و به بيرون انداخت.
بعد با حسرت گفت:
مي بيني، اينها َجووناي مملكت ما هستند !
ادامه دارد
#رمان
🍃🍂
@atash_bandegi🌷