آقای رئیسیِ عزیز
هرچه میخواهم نبودنت را باور کنم، نمیشود. میخواهم نگریم، نمیتوانم، اشک در اختیارم نیست که نگذارم بیاید. قدرت ندارم به او بگویم: نیا! جاری نشو! در چشم بمان!
آخر مگر تو توانستی بمانی؟ مگر تو توانستی آرام بگیری؟ مگر شد که چشمت را بر خنده و گریۀ مردم ببندی؟ خدا را شاهد میگیرم بر قلبم که تو را دوست دارد، همچنانکه تو خدا را گواه گرفتی بر نیت پاک و صادقت که برای خدمت آمدهای. گفتی آمدهام تا گرهگشایی کنم. آمدهام به مردم ایران، به همۀ مردم، بدون جدا کردن این و آن، بدون سیاسیکاری و محافظهکاری، خدمت کنم. راست گفتی، از سر صدق و اخلاص، برای خدمت به ایران و ایرانی آمده بودی. طعنهها را ندیدی، خسته نشدی، راحت طلب نشدی، فراموش کار نشدی. پای عهدت با مردم و ولایت ماندی. در اوج محبوبیت، خودت را خادم جمهور و سرباز ولایت خواندی. طراز مسئولِ جمهوری اسلامی را بالا کشیدی و همه را مبهوت عزمت کردی. دشمنت، محرومیت بود و بیکاری. سفرۀ مردم دغدغهات بود و پیشرفت، هدفت.
راستش را بخواهی الآن دیگر حزنم همراه است با خوف! ترسم از عاقبت خودمان است. تو که به آرزویت رسیدی. تو که با شهادت، زنده ماندی. ما بیچارگان باید فکری به حال خود کنیم! میترسم عاقبتم مرگ باشد نه شهادت. شما آنطرف دستتان بازتر است. توجهتان بیشتر است. حواستان به ما باشد. به حاجقاسم بگو ما را فراموش نکند.