✍دلنوشته ای از دوست شهید:
♨️🔅♨️🔅♨️🔅♨️🔅♨️
سلام سید محمد
من باز لحظات آشفتگی سراغ تو آمدم
راستش را بخواهی دلم عجیب گرفته است
اصلا انگار غروب دل را دو برابر غمگین میکند
حجم افکار،و دوری از خاطراتت آزارم میدهد
میدانم عملکردم،عملکردی نیست که تو
و باقی شهدا را راضی کند
ولی خب چه کنم
من گره خورده ام به شما
و راستش را بخواهی اصلا هرچه میگذرد
دوست دارم این گره کورتر شود
هرچند از آدمهای اطراف بیشتر زخم بخورم
گاهی عجیب میان آدمها احساس تنهایی میکنم
من نمیدانم این خط افکار کی و کجا شروع شد
ولی دوستش دارم
انقدر عمیق
انقدر عجیب که نمیخواهم لحظه ای
از زندگی ام در مسیر خلاف ان باشد
اما خب دل چیزی میخواهد
و عمل جای دیگر...
عمل پی نفس میدود
و دل به دنبال شما
و امان از این دو نقطه مقابل
آهسته در گوش تو میگویم
گاهی میترسم سید محمد
از اسلامی که امثال من
قرار است پرچم حفاظتش را در دست بگیریم
سید محمد دلگیرم
از خودم
و از همه آنانی که
ما را در این مسیر رها کرده اند
از ناتوانی تغییر ...
و از این گره خوردن به روزمرگی ها
میدانی،روزمرگی مثل سیلی است عظیم
تو را با تمام داشته ها و نداشته هایت
تو را با تمام خواسته ها و ناخواسته هایت میبرد.
دلم در این لحظات همه چیز میخواهد
خلوت با شما
عشق خدا
کار و کار و کار برای امام زمان
اما. از آدم سردرگم و پیچیده به مَن
چیزی جز نشستن و غم خوردن هیچ سر نمیزند
گاهی انقدر سوالها در سرم میچرخد
و بی جواب میماند که
ترس تا عمق استخوانم نفوذ میکند
میدانی سید محمد
انگار من واقعا آنم
که قبل از عطش
در جستجوی آب است
این را امروز خواندم
و انگار چقدر من مصداق آنم...
کاش آن عطشی که تو را به شهادت کشاند
به جانم بیفتد
راستش من از آن سوختن ها میخواهم
سوختن هایی که در عمق آن ساختن باشد.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━