🌷🌷🌷
کودکیام را که مرور میکنم، قشنگ ترین قسمتهای آن، تعطیلاتِ آخرِ هفته بود.
پنجشنبههایی که با اشتیاقی عمیق، سمتِ خانه میدویدیم و در سرمان هزار و یک برنامه برای این یک روز و اندی بود.
و چه بیهزینه شاد بودیم و چه پر شور و جانانه میخندیدیم!
برای بچههایِ امروز نگرانم...
نگرانم از ذوقی که برای تعطیلاتِ آخرِ هفتههایشان ندارند،
از کبرایِ قصه که تصمیمش را گرفت و تویِ همان روزها و حوالیِ دلخوشی و بارانِ بیشیلهی کودکیِ ما، خودش را جا گذاشت،
از کوکب خانمی که دیگر نیست،
و چوپانِ دروغگویی که شاید یک شب که ما حواسمان نبود، گرگها آمدند و همراهِ ترسهایِ کودکیِ ما، او را دریدند.
امروز بچهها ساده نیستند! همهچیز را میفهمند، هیچ غولی را باور ندارند و از هیچ دیوی هم نمیترسند.
و من از این ساده نبودن، و من از این نترسیدنِشان، میترسم...
ما کودکانگی و لبخند را در کودکیِ خودمان جا گذاشتیم،
ما خودمان را و دلخوشیهایِ سادهی خودمان را ادامه ندادیم!
و حالا ما مانده ایم و کودکانی که "کودکانه" نمیخندند،
که اشتیاقی برایِ هیچچیز ندارند،
که حواسشان به نوساناتِ ارز هست و تمامِ اخبارِ ریز و درشتِ روز را میدانند،
کودکانی که زودتر از چیزی که فکرش را میکردیم، بزرگ شدهاند...
و من از این بزرگ شدنهایِ بیمقدمه میترسم!
⚘کانال👈 عطرِظهورِمولا