💞ماجرای عجیب دختر ارمنی💞 ❇️یکی از شاگردان مرحوم آیت الله بهبهانی چنین نقل می کند: روزی در صحن شریف حضرت اباعبدالله الحسین (علیه السلام) پای درس استادمان نشسته بودیم، ناگاه مرد زائر غریبی که لباس اهل آذربایجان را به تن داشت، سراغ آیت الله بهبهانی آمد و سلام کرد و سپس کیسه ای که در آن مقدار زیادی از زیور آلات زنانه بود به ایشان داد و گفت: به هر صورت که می دانید، مصرف نمایید. استاد از ایشان سؤال کرد: اینها چیست و کجا بوده؟ آن مرد حکایت عجیبی را دراین باره نقل کرد وگفت: 🔻من اهل شیروان هستم. چندین سال پیش برای تجارت به یکی از شهرهای روسیه سفر کردم ؛ و مال زیادی هم داشتم. یکروز چشمم افتاد به دختری زیبا که دلم را برد و به خاطر او آرامشم را از دست دادم، کم کم اختیار از دستم خارج شد به سراغ خانواده آن دختر رفتم. خانواده او از سرشناسان و اشراف نصاری بودند اما، به هر حال از دختر آنها خواستگاری کردم، جواب آنها این بود که از نظر ما، تو هیچ عیبی نداری جز آنکه به مذهب ما نیستی، اگر حاضر باشی مسیحی شوی دخترمان را به عقد تو در خواهیم آورد. ناراحت و غمزده از منزل آنها بیرون آمدم، چون برای من شرطی گذاشته بودند که نمی توانستم به آن عمل کنم. هر چه می گذشت، عشق و محبت من به آن دختر بیشتر می شد به گونه ای که از کار و زندگی باز مانده بودم، چون دیدم کارم به آشفتگی کشیده شده و راهی جز بهم ریختگی زندگی و هلاکت ندارم، لذا با خود گفتم: ظاهرا نصرانی می شوم . روی این فکر تظاهر به مسیحیت کرده و به سراغ آنها رفتم و به ظاهر از اسلام اظهار برائت کردم. آنها هم دختر خود را به عقد من در آوردند. مدتی گذشت آتش محبت و عشق من فروکش کرد و بر کار مذموم خود که می دانستم سرانجامی جز آتش جهنم ندارد، سخت پشیمان شدم دائماً خود را بر این کار ملامت می کردم. نه راهی برای بازگشت به وطن خود داشتم و نه اقامت در آنجا و عمل به آئین مسیحیت برایم ممکن بود. سينه ام تنگ شد. از شریعت اسلام چیزی در من یافت نمی شد؛ بغیر از گریستن بر امام حسین علیه السلام. محبت زیادی به آن حضرت داشتم و دائماً مصائب آن مظلوم را بیاد می آوردم و گریه می کردم. همسرم از ديدن اين حالت تعجب می كرد، چون علت گریه های مرا نمی دانست،از سبب گریه من می پرسید اما، نمی توانستم به او جوابی بدهم. 🔺سرانجام روزی با توکل به خدا، تصمیم گرفتم حقیقت را برای او بیان کنم به او گفتم: من به مذهبم اسلام، همچنان پای بندم و تنها برای وصال تو، تظاهر به نصرانیت کردم و علت گریه هایم را به او گفتم! همینکه همسرم اسم دلربای ❤️امام حسین علیه السلام را شنید، نور اسلام در قلبش ظاهر شد و گویا نام شریف امام حسین (علیه السلام) شیاطین وجودش را سوزاند او بلافاصله، اسلام را پذیرفت و مسلمان شد و در گریه بر امام حسین (علیه السلام) با من همراهی می کرد و سیرت او هم مانند صورتش، دل آرا و باطنش مثل ظاهرش پاک گردید. ▫️روزی به او گفتم: بیا وسائلمان را جمع کنیم و مخفیانه به کربلا برویم تا به آسانی بتوانیم به وظایف دینی خود عمل کنیم و در آنجا ساکن شویم. او پیشنهاد مرا پسندید، قرار شد به کربلا بیائیم، و شروع کردیم به تهیه لوازم سفر. اما چیزی نگذشت که همسرم به بیماری شدیدی مبتلا شد و از دنیا رفت، پس خانواده اوجمع شدند؛ و او را به شیوه مسیحیت تجهیز کرده و او را طبق آئین خود با همه زیور آلاتش در قبرستان نصاری دفن کردند. ▪️حزن و اندوه من زياد شد و با خود گفتم: شب مي روم و جسد او را بيرون مي آورم و به كربلا برده و در آنجا دفن مي كنم. نیمه های شب به قبرستان نصاری رفتم قبر همسرم را شکافتم اما در قبر او مردی ریش تراشیده و با شاربهای بلند دیدم خیلی برایم عجیب بود، این کیست که در قبر همسرم دفن شده؟! در فکر بودم که بدن همسرم چه شده است؟ در همان حال خواب بر چشمانم غلبه کرد در عالم رویا به من گفتند: دل خوش دار و ناراحت مباش که ملائکه جسد همسرت را به کربلا حمل کردند و در میان صحن شریف اباعبدالله، پائین پا نزدیک مناره کاشی، دفن کردند و اين جسد یکی از مأموران مالیات حکومت است؛ که امروز او را در آنجا دفن کرده بودند آوردند در قبر همسر تو و جای آنها را جابجا کردند. ▫️خوشحال و شادمان از خواب بیدار شدم. وفورا عازم كربلا شدم و خداوند مرا موفق به زيارت آن حضرت نمود. از خدام صحن مقدس سؤال كردم در فلان روز پاي مناره چه كسی دفن كرديد؟ گفتند: فلان عشار. قصه خود را براي آنها نقل كردم، پس قبر را شكافتند، چون داخل قبر شدم، ديدم همسرم بهمان طوريكه در شهر خودش او را به خاك سپرده بودند ميان قبر خوابيده، زيورآلات او را از او جدا کردم و برداشتم و به شما تقديم مي كنم. 🔻آیت الله بهبهانی زیور آلات را قبول کردند و آنها را صرف فقرای آن بلاد نمودند. 📗 منتخب التواریخ ص847 صلی الله علیک یا اباعبدالله 📡 @atre1o1 🇮🇷