#خصوصی
🌿بسم رب الشهداء و الصدیقین🌿
🌷کتاب سه دقیقه در قیامت🌷
🌸قسمت هفتم🌸
*******
پایان عمل جراحی
عمل جراحی طولانی شد و برداشتن غده پشت چشم، با مشکل مواجه شد. پزشکان تلاش خود را مضاعف کردند. برداشتن غده همانطور که پیش بینی می شد با مشکل جدی همراه شد. آنها کار را ادامه دادند و در آخرین مراحل عمل بود که یکباره همه چیز عوض شد...
احساس کردم آنها کار را به خوبی انجام دادند. دیگر هیچ مشکلی نداشتم. آرام و سبک شدم. چقدر حس زیبایی بود! درد از تمام بدنم جدا شد.
یکباره احساس راحتی کردم. سبک شدم. با خودم گفتم: خدا رو شکر. از این همه درد چشم و سر درد راحت شدم. چقدر عمل خوبی بود. با اینکه کلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم. برای یک لحظه، زمانی که نوزاد و در آغوش مادر بودم را دیدم! از لحظه کودکی تا لحظه ای که وارد بیمارستان شدم، برای لحظاتی با همه جزئیات در مقابل من قرار گرفت! چقدر حس و حال شیرینی داشتم. در یک لحظه تمام زندگی و اعمالم را دیدم!
در همین حال و هوا بودم که جوانی بسیار زیبا با لباسی سفید و نورانی در سمت راست خودم دیدم.
او بسیار زیبا و دوست داشتنی بود. نمی دانم چرا اینقدر او را دوست داشتم. می خواستم بلند شوم و او را در آغوش بگیرم.
او کنار من ایستاده بود و به صورت من لبخند می زد. محو چهره او بودم. با خودم می گفتم: چقدر چهره اش زیباست! چقدر آشناست. من او را کجا دیده ام!؟
سمت چپم را نگاه کردم. عمو و پسر عمه ام، آقاجان سيد ( پدربزرگم) و... ایستاده بودند. عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود.
پسر عمه ام نیز از شهدای دوران دفاع مقدس بود. از اینکه بعد از سالها آنها را می دیدم خیلی خوشحال شدم.
زیر چشمی به جوان زیبا رویی که در کنارم بود دوباره نگاه کردم.
من چقدر او را دوست دارم. چقدر چهره اش برایم آشناست.
یکباره یادم آمد. حدود ۲۵ سال پیش... شب قبل از سفر مشهد... عالم خواب... حضرت عزرائیل...
با ادب سلام کردم. حضرت عزرائیل جواب دادند. محو جمال ایشان بودم که با لبخندی بر لب به من گفتند: برویم؟
با تعجب گفتم: کجا؟ بعد دوباره نگاهی به اطراف انداختم. دکتر جراح، ماسک روی صورتش را در آورد و به اعضای تیم جراحی گفت: مریض از دست رفت، دیگه فایده نداره... بعد گفت: خسته نباشید. شما تلاش خودتون رو کردین، اما بیمار نتونست تحمل کنه. یکی از پزشکها گفت: دستگاه شوک رو بیارین ... نگاهی به دستگاه ها و مانیتور اتاق عمل کردم. همه از حرکت ایستاده بودند! عجیب بود که دکتر جراح من، پشت به من قرار داشت، اما من می توانستم صورتش را ببینم! حتی می فهمیدم که در فکرش چه می گذرد! من افکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم میفهمیدم.
همان لحظه نگاهم به بیرون از اتاق عمل افتاد. من پشت درب اتاق را می دیدم! برادرم با یک تسبیح در دست، نشسته بود کنار درب اتاق عمل و ذکر می گفت.....
🍀ادامه 👇👇👇
لینک گروه خُزّانُ العِلم 👇👇👇
💧
#دلسوز
https://eitaa.com/joinchat/1562509369Ca84f9da85f