‌ یک شب رسول، من رو کنار کشید. آن موقع سیزده ساله بود... گفت آقا مرتضی شما آدم خوبی هستید یک چیزی می‌خوام بگم، فقط به هیچ کس نگید.. تاکید کرد که به پدرم و مادرم و برادرم نگید.. من اول فکر می‌کردم یک کار خطایی کرده یا تقصیری از او سر زده.. گفتم خوب بگو! گفت آقا مرتضی شما آدم پاک و مومنی هستید، دعایتان هم مستجاب می‌شه. دعا کنید ما شهید بشیم! من همانجا چشمم پر اشک شد، رفتم پشت چادرها و شروع کردم به گریه که این بچه در این سن و سال چقدر از امثال ما سبقت گرفته..!