همی یلدا که شبهایش دُراز است
نشستن دورِ همدیگر نیاز است
شبِ یَلدا شبی با شورو حال است
تو هم قدرش بدان یک شب به سال است
بیا یَلدایمان را شاد باشیم
یکی شیرین یکی فرهاد باشیم
بگو ای
#سیدی شعرو غزلها
چنان زیبا بُوَد در این مَحلها
بگردم کوی دلبر بهرِ جانان
که دوست میدارمش از حد فراوان
پدر مادر محبت کن عزیزم
بگو مادر به پایت گُل بریزم
یکی با خاطراتش قِصّه گوید
یکی هم از دلی پُر غُصّه گوید
یکی از مِلک و از املاک گوید
یکی افسانه ی غمناکت گوید
یکی عَیّاش وخوش اَندر هوس است
یکی نالان چو طوطی در قفس است
یکی در فکرِ چای شیرو عسل است
یکی عاشق به هر شعرو غزل است
یکی از نقشِ قالی فرش گوید
یکی هم از مَلایک عرش گوید
یکی از رَنج و از مشکل بگوید
یکی از بندر و ساحل بگوید
یکی از شمع و گُل پروانه گوید
یکی از حافظ و می خانه گوید
خـُــــدٰاوندا
کریم و مهربانی
جوانان را به کامِ دل رسانی
بِکن لطفی خـُــــدٰا در حقِ پیران
که باشند آخرش از اَهلِ ایمان
خـُــــدٰایٰا
رَنج و مِحنَت را تو بردار
نباشد بنده ای در غم گرفتار
خـُــــدٰایٰا
زندگیها را تو گرم کن
اگر هر دل خَشِن باشد تو نرم کن سیدی