برشی از کتاب: یوسف در زندان روزهای سختی را می‌گذراند؛ اما امیدش به خدا بود و او را شکر می‌کرد. روزی دو نفر از زندانی‌ها پیش او آمدند. یکی از آن‌ها گفت: «ای یوسف! من در خواب دیدم که مقداری نان روی سرم گذاشته‌ام و پرندگان آن را می‌خورند. معنی خوابِ من چیست؟» یوسف آهی کشید و گفت: «معنی خوابت این است که به زودی اعدام می‌شوی و پرندگان، مغزِ سرت را می‌خورند!» زندانیِ دیگر که اسمش «اسحاق» بود، گفت: «من در خواب دیدم که از انگور شراب می‌سازم.» یوسف گفت: «تو به زودی از زندان آزاد شده و در قصر پادشاه، به کار مشغول می‌شوی.» هنوز چند روزی نگذشته بود که مردِ اول را برای اعدام بیرون بردند. اسحاق را هم از زندان آزاد کردند و همان‌طور که یوسف گفته بود، او در قصرِ پادشاه مشغول کار شد. https://eitaa.com/avamehr_ir/4433