پسر بچهای پرنده زیبائی داشت. او به آن پرنده بسيار دلبسته بود.حتی شبها هنگام خواب قفس آن پرنده را كنار رختخوابش میگذاشت و میخوابیید.
اطرافيانش كه از اين همه عشق و وابستگی او به پرنده باخبر شدند از پسرک حسابی کار میکشيدند.
هر وقت پسرک از کار خسته میشد و نمیخواست كاری را انجام دهد او را تهديد میکردند كه الان پرندهاش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرک با التماس میگفت: نه، کاری به پرندهام نداشته باشيد،هر کاری گفتيد انجام میدهم.
تا اينكه یک روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از چشمه آب بیاورد و او با سختی و كسالت گفت: خستهام و خوابم میآید.
برادرش گفت:
الآن پرندهات را از قفس رها میکنم!
پسرک آرام و محكم گفت: خودم ديشب آزادش كردم رفت.حالا برو بذار راحت بخوابم که با آزادی او خودم هم آزاد شدم.
اين حکایت همه ما است،تنها فرق ما در نوع پرندهای است كه به آن دلبستهايم.
پرنده بسیاری پولشان
بعضی قدرتشان
برخی موقعیتشان
پاره ای زیبایی و جمالشان
عدهای مدرک و عنوان دانشگاهی و خلاصه شيطان و نفس هر کسی را به چیزی بستهاند و ترس از رها شدن از آن سبب شده تا ديگران و گاهی نفس خودمان از ما بیگاری كشیده و ما را رها نكنند.
✅پرندهات را آزاد کن ...
#داستان
━━━💠🍃🌸🍃💠━━━
#آوایتعلیم_بم
🆔
https://eitaa.com/joinchat/85917738C0fa597a6c5