مرد جوانی در کنار ساحل دور افتاده ای
قدم میزد. پیرمردی را دید که به طور
مداوم خم می شود و صدف ها را از روی
زمین بر می دارد و داخل اقیانوس پرت می کند.
مرد جوان دلیل آن کار را پرسید و پیرمرد گفت:
الان موقع مد دریاست و دریا این صدف ها
را به ساحل آورده است و اگر آنها را توی
آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.
مرد جوان خنده ای کرد و گفت:
ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی توانی همه آنها را به آب برگردانی.
خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست.
کار تو هیج فرقی در اوضاع ایجاد نمی کند؟
پیرمرد لبخندی زد و خم شد، دوباره صدفی
برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت :
برای این صدف اوضاع فرق کرد"...
شاید نتوانیم برای همه مفید باشیم ، اما نباید بی تفاوت از کنار مشکل همه عبور کنیم ، قطعا هر کسی در حد توان خود میتواند یاری رسان حال بد یکی دیگر باشد....