🔷 ماجرای آخرین سفر شهید آوینی به فکه در تاریخ ۱۳۷۲/۱/۱۸ و شهادت، از ابتدا تا انتها (بخش پنجم)! 🔹وضع حاجی و یزدان پرست از همه بدتر بود. مین بین آنها منفجر و از زیر زانوها تا قفسه سینه شان به شدت مجروح شده بود. پای چپ حاجی هم از بین پاشنه و زانو قطع شده بود و به پوستی بند بود. رمضانی هنوز متوجه اوضاع نشده بود. به همین دلیل مدام داد و فریاد می کرد تا این که معارف وند متوجه اش کرد که پشت سرش را نگاه کند و اوضاع بچه ها را ببیند.   🔹رمضانی که دید، ساکت شد. شعبانی از دوربین ناامید شده بود. ترکش، نوار فیلم را دوخته بود به دستگاه تیپ. چهار پنج تایی عکس گرفته بود که دیدم دیگر نمی توانم. دوربین را دادم دست شعبانی، که او هم چند تایی عکس از آن صحنه ها گرفت. بچه ها از هر چه دم دستشان بود، از چفیه گرفته تا کمربند، استفاده کردند تا جلوی خون ریزی یزدان پرست و حاجی را بگیرند. حتی زیرپیراهن هامان را هم از تن درآوردیم.   🔹یزدان پرست تا از هوش نرفته بود زیر لب ذکر می گفت. موقعی که حاج سعید می خواست ترکش را که گوشه چشمش در بیاورد گفت طوری نیست، بگذارید سرجایش باشد اما سعید اعتنا نکرد و با دست ترکش را بیرون کشید. 🔹بچه های ستون دوم هم که صدای داد و فریاد ما را شنیده بودند به ما ملحق شدند. مانده بودیم چه کنیم هر کسی چیزی می گفت. حاج قاسم گفت که چهار تا نبشی بیاریم. سریع چهار تا نبشی از توی رمل در آوردیم و بعد با اورکت ها و چند تا چفیه، مثلاً دو تا برانکارد درست کردیم. همه این کارها ظرف چند دقیقه انجام شد. 🔹یزدان پرست و حاجی را روی برانکارد گذاشتیم. یزدان پرست دیگر از هوش رفته بود اما تا آمدیم حاجی را از جایش بلند کنیم، اعتراض کرد که من را همین جا بگذارید بمونم. می خواهم همین جا شهید بشم. هنوز به مخیله هیچ کداممان نمی گذشت که شهادتی در کار باشد. معارف وند که تو حال خودش نبود، با ناراحتی به حاجی رو کرد که آقاسید بگذارید کارمان را بکنیم. هر جا مُقَدَّر است شهید بشی، شهید می شی. 🔹چهار نفر برانکارد حاجی و چهارنفر دیگر برانکارد یزدان پرست را بلند کردیم و راه افتادیم. می خواستم رمضانی را روی دوشم بگیرم که نگذاشت. دستش را حمایل گردنم کرد و از دنبالشان آمدیم. آقای حسینی هم که معروف بود به حشمت تک پا، مسیر را پاک می کرد تا راحت تر و سریع تر برسیم. هر چند وقت یک بار، فرصت می شد و کنار برانکارد حاجی قرار می گرفتم. به واسطه حرکت بچه ها و ضعفی که داشت کم کم غلبه می کرد، سرش آرام آرام به عقب متمایل می شد. 🔹لحظه های آخر، قبل از اینکه حاجی کلاً بی هوش شود متوجه ذکر هایی بودم که مدام زیر لب تکرار می کرد؛ یا زهرا می گرفت، سه بار دعای «اللهم اجعل مماتی شهاده فی سبیلک» را خواند و بار آخر بود که از روی برانکارد به حالت نیم خیز بلند شد و گفت: «خدایا گناهانم را ببخش و شهیدم کن» این آخرین حرفش بود بعد روی برانکارد افتاد و بی هوش شد.   🔹از میدان مین که بیرون آمدیم، بچه ها، حاجی و یزدان پرست را روی زمین گذاشتند. پریدم داخل ماشین تا پیچ های صندلی عقب را باز کنم. مشغول وَر رفتن با پیچ و مهره ها بودم که رمضانی سرم داد کشید که اصغر! صندلی را بشکن چی کار می کنی؟! با دو سه تا لگد صندلی را شکستم و شد عین تخت. حاجی و یزدان پرست را روش خواباندیم. 🔹حشمت تک پا هم سریع نشست پشت فرمان و تا بیمارستان یک ساعتی راه بود. به هر پاسگاهی که می رسیدیم، چراغ می زدیم و رد می شدیم. بچه های ارتش قبلاً اطلاع داده بودند. توی راه شهید حاج قاسم دهقان سرش را مدام می گذاشت روی سینه حاجی و می گفت که هنوز قلبش می زند. تو را به خدا دعا کنید، حمد بخوانید، عجله کنید و...   🔹شهید دهقان سرش را روی سینه سید می گذاشت و از روی امید روایتی را به خاطرشان می آورد: اگر سوره حمد را از روی یقین هفت مرتبه خواندید و مرده ای زنده شد متعجب نباشید. حاج قاسم دهقان امید داشت سید مرتضی را یک بار دیگر در شهر ببیند.   🔹اما سید داشت آرام آرام از جمعشان فاصله می گرفت. در فکه کاری ناتمام داشت که می باید انجامش می داد. صدای بچه های گردان کمیل را می شنید که همت را صدا می زدند حاجی، سلام ما را به امام برسان بگو عاشورایی جنگیدیم. و گریه همت را که ملتمسانه سوگندشان می داد تو را به خدا تماستان را قطع نکنید. با من حرف بزنید. عطالله بحیرایی را می دید که با آن پای نیمه فلج مدام زمین می خورد اما دوباره بر می خاست و پیش می دوید. کریم نجوا را که از کنار بچه ها می دوید و می خندید بچه ها دیر و زود داره، اما سوخت و سوز نداره یکی می افتادف یکی بلند می شد، یکی آب می خواست، زمین تشنه بود، آسمان تشنه بود...   ♦️و اینگونه بود که سید برنامه عاشورایی اش را ساخت و خود نیز به کاروان عاشورا پیوست. 🔸منبع: «خاطرات جمعی از همراهان شهید آوینی در لحظه شهادت، پایگاه اطلاع رسانی حوزه، ۱۳۹۰/۱/۲۱» 🔷 کانال شهید سید مرتضی‌ آوینی 🆔@aviny_com