إستٍیٖـღـڪٍْرٍٖعًڪْٖٓღًـڛْ ݒٌٍـღـږُ ـۅٌفْـღٍـآيٖـღـݪٍْ
فریدون مشیری می گفت به دریا شکوه بردم از شب دشت وز این عمری که تلخ تلخ بگذشت به هر موجی که می گفتم غم خویش سری میزد به سنگ و باز می گشت