إستٍیٖـღـڪٍْرٍٖعًڪْٖٓღًـڛْ ݒٌٍـღـږُ ـۅٌفْـღٍـآيٖـღـݪٍْ
معلم گفت : عشق را معنا کن پسرک جواب داد : نمیدانم عشق چیست اما وقتی مادرم صبحها لقمه نان و پنیرش را در کیفم میگذارد.... به دروغ میگوید: عزیزم بخور باز هم هست دلم میلرزد دروغ مادرم یا شاید لرزش دلم همان عشق باشد...♥